مهمون یک مسافرخونه بودم، از اینایی که حیاطشون وسطه، یک حوض کوچیک دارن و دورتادورشون اتاقه با درهای شیشهای و آهنی قدیمی و پردههای سفید. چندتا میز و صندلی هم اون گوشه داره. هرچی به حیاطه نگاه میکردم سیر نمیشدم، یه صندلی از زیرمیز کشیدم بیرون و نشستم. هوا تاریک شده بود. یه پسره کرهای اومد. صندلی اونور میز رو کشید کنار و نشست. توریست بود. فکر میکنی چندسالش بود؟ جوون بود اینقدر. دفتر یادداشتش رو گذاشت جلوش و شروع کرد به نوشتن. به کرهای مینوشت. شرط میبندم داشت مینوشت یه دختره روبه روم نشسته داره منو میپاد و ریزریز میخنده. ببین کرهای جماعت خندهداره. نه مسخره باشه ها. سرزنده و بامزه است. اگه برم کره از خنده حالم بد میشه. کرهای از نزدیک ببینم خندهام میگیره. دست خودم نیست. پسر یه چیزی بگم. گفت دوستدخترم دنسره. بعد اداشو درآورد. یهو دوتا کرهای دیگه اومدن رفیقاش بودن. داشتم پسته میخوردم. نگام کردن. گمون کردم میخوان. گرفتم جلوشون. مشت زدن همشون. تو دلم فحش دادم به خودم. چون پسته دوست دارم و مشتی پسته خوردن کرهای دوست ندارم. بعد پلاستیک پستهرو گذاشتم کنار. فکر کردم دیگه سیرشدن. یکیشون اشاره کرد. یعنی میگفت چقد خوشمزهاست بازم میخوام. دوتاشون رفتند اون یکی که دوستدخترش دنسره موند. تند تند حرف میزد. یعنی من اگه دکتر بودم بهش میگفتم کمتر حرف بزن ممکنه با این دوز هیجانت سکته کنی. ولی خب مردم باید خوشحال باشن. پا شدم رفتم اون اطراف گشتم، آخرشب بود تو اتاقم خوابم نمیبرد. پرده اتاقمرو کشیدم کنار تا حیاط رو ببینم. فکر میکنی رو به روی اتاقم اتاق کی بود؟ همون که دوستدخترش دنسر بود. نگاش کردم. همون دفترجلدقرمزه دستش بود. روتختش دراز کشیده بود و مینوشت. براش دست تکون دادم. اونم دست تکون داد. میدونی یعنی نمیخواست خوراک سوسکی پشهای چیزی از کره بده بخوریم؟ برداشتم پرده رو تا آخر کشیدم و خوابیدم.
شرلوک هلمز عزیزم دیشب در خانه ما خمیر دندان تمام شده بود و هیچ خمیر
دندانی یافت نمیشد. خمیر دندان از آنهایی بود که در دهان مزه گچ میدهند. من
بعد از اینکه مجبور شدم مسواک خشک را روی دندانهایم بکشم عصبانی شدم و
تصمیم گرفتم یک مجرم پیدا کنم، خمیر دندان را برداشتم، درب آن تازه بسته
شده بود انگار چند دقیقه پیش یکی ته ماندهاش را به دندانهایش مالیده بود،
پوستهاش زیادی چروک بود و ضعیف شده بود، اینجا دو احتمال داشتم یا کار
برادرم بود یا پدرم. بویش کردم، آنرا توی لیوان نگذاشته بود و همین
احتمالهایم را قوت میداد، بعد برس مسواکها را روی دستم کشیدم برای اینکه
بدانم نم کدام مسواکها بیشتر است، این کار بسیار مشمئزکنندهای بود،
میشود دیگر از این کارها نکنم؟ تمام مسواکها خیس بود. آنها را نزدیک
بینیام گرفتم تا متوجه شوم کدامشان بوی خمیردندان گچی میدهد، هیچکدام.
متوجه شدم مجرم خمیردندانش را با خودش برده است و صحنه وقوع جرم را ترک
کرده است، رگهای پیشانیم بیرون زده بود. رفتم توی اتاق و برادرم را از توی
تخت کشیدم بیرون. اجازه نمیداد دهانش را بو کنم و جای مسواک قاچاقیاش را
لو نمیداد. از همینجا فهمیدم نمیتواند کار پدرم باشد چون او خیلی
خونسرد بود و برادرم کمی استرسدار به نطر میرسید. شرلوک باید این چیز را
هم بگویم من یک تفنگ اصل میخواهم. از همانهایی که خودت داری. البته
تیرهایش را نمیخواهم. آنها را برای جرمهای بالاتر از تو قرض خواهم
گرفت. اما میخواهم این را به من توضیح بدهی آیا بدون داشتن تفنگ کسی از من
میترسد؟ آیا کسی به جرماش اعتراف میکند؟ مردم این روزها به جز ترس از
مرگ از چیزی نمیترسند. بعد به برادرم گفتم تو قانون را زیر پا گذاشتهای،
طبق قانون ایزابل و مادهی چندم شما باید یا مارا از تمام شدن خمیردندان با
خبر میکردی، یا اندکی، مثقالی، حتی به اندازهی بو کردن مسواکی ته آن
خمیردندان وامانده میگذاشتی، اما با بی اعتنایی مفرط مواجه شدم. شرلوک من
حتی خواستم پلیس را هم خبر کنم، اما به یاد قولی که به تو داده بودم
افتادم. تمام مدارک را توی کیسهی جمعآوری مدارک گذاشتهام. لطفا زودتر به
اینجا بیا و نظر قطعیات را به من بگو.