گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

توی توییتر یکی بود، آلبوم چارتار از بییپ‌تونز هدیه می‌داد واسه هرکی می‌خواست. واسه چندنفر فرستاد. یکی مونده بود فقط. گفت آخریش مونده کسی نمی‌خواد. من خواستمش. "خیلی زیاد" مهم نبود چارتار رو داغ داغ گوش کنم. یا اینکه مثلا قیمتش اینقدر زیاد باشه که نتونم بخرمش. می‌دونی دوتا کلمه‌ش برام قشنگ بود: "تقدیم شد"

  • ایزابلا ایزابلایی

 مهمون یک مسافرخونه بودم، از اینایی که حیاطشون وسطه، یک حوض کوچیک دارن و دورتادورشون اتاقه با درهای شیشه‌ای و آهنی قدیمی و پرده‌های سفید. چندتا میز و صندلی هم اون گوشه داره. هرچی به حیاطه نگاه می‌کردم سیر نمی‌شدم، یه صندلی از زیرمیز کشیدم بیرون و نشستم. هوا تاریک شده بود. یه پسره کره‌ای اومد. صندلی اونور میز رو کشید کنار و نشست. توریست بود. فکر می‌کنی چندسالش بود؟ جوون بود اینقدر. دفتر یادداشتش رو گذاشت جلوش و شروع کرد به نوشتن. به کره‌ای می‌نوشت. شرط می‌بندم داشت می‌نوشت یه دختره روبه روم نشسته داره منو می‌پاد و ریزریز می‌خنده. ببین کره‌ای جماعت خنده‌داره. نه مسخره باشه ‌ها. سرزنده‌ و بامزه است. اگه برم کره از خنده حالم بد می‌شه. کره‌ای از نزدیک ببینم خنده‌ام می‌گیره. دست خودم نیست. پسر یه چیزی بگم. گفت دوست‌دخترم دنسره. بعد اداشو درآورد. یهو دوتا کره‌ای دیگه اومدن رفیقاش بودن. داشتم پسته می‌خوردم. نگام کردن. گمون کردم می‌خوان. گرفتم جلوشون. مشت زدن همشون. تو دلم فحش دادم به خودم. چون پسته دوست دارم و مشتی پسته خوردن کره‌ای دوست ندارم. بعد پلاستیک پسته‌رو گذاشتم کنار. فکر کردم دیگه سیرشدن. یکی‌شون اشاره کرد. یعنی می‌گفت چقد خوشمزه‌است بازم می‌خوام. دوتاشون رفتند اون یکی که دوست‌دخترش دنسره موند. تند تند حرف می‌زد. یعنی من اگه دکتر بودم بهش می‌گفتم کمتر حرف بزن ممکنه با این دوز هیجانت سکته کنی. ولی خب مردم باید خوشحال باشن. پا شدم رفتم اون اطراف گشتم، آخرشب بود تو اتاقم خوابم نمیبرد. پرده اتاقم‌رو  کشیدم کنار تا حیاط رو ببینم. فکر می‌کنی رو به روی اتاقم اتاق کی بود؟ همون که دوست‌دخترش دنسر بود. نگاش کردم. همون دفترجلدقرمزه دستش بود. روتختش دراز کشیده بود و می‌نوشت. براش دست تکون دادم. اونم دست تکون داد. می‌دونی یعنی نمی‌خواست خوراک سوسکی پشه‌ای چیزی از کره بده بخوریم؟ برداشتم پرده رو تا آخر کشیدم و خوابیدم.

  • ایزابلا ایزابلایی
بفرمایید وی نید تو تاک کنیم. مردم جهان هرروز به شما میگویند که حالتان چطور است، و شما باید بگویید فاینید. به پدربزرگتان بگویید فاینید. تا نداند شما چه چیز هستید. به بقیه مردم بگویید فاینید تا بروند توی دلشان زر بزنند و برای فاین گفتن شما بیچ‌بازی دربیاورند. نه اینکه شما بگویید آیم بد یا به فارسی حرف بزنید همه گوش می‌شوند و می‌خواهند کمکتان کنند، بلکه مردمک چشمشان می‌درخشد و شروع می‌کنند به زر زدن. اوکی شما بدبخت هستید. ما فاین هستیم. شما و تمام مردم از ما بدبخت‌تر هستید، چون حتی نمی‌دانید ما الان داریم چه گهی را می‌خوریم. ریلی الان دلم می‌خواهد بپرسید کجا کلاس زبان می‌روم و من به شما بگویم بیچ یا چیزهای دیگر. من کلاس زبان نمی‌روم اوکی؟ شما بروید یاد بگیرید تاک کردن با مردم دیگر چگونه است، دارید اعصابم را به قهقرا می‌برید، الان یکی از پشت‌صحنه می‌گوید توی فرهنگ‌نامه کوروش کبیر قهقرا عربی است و فلان باید بگویم اوکی شما از ما باهوش‌تر. شما باهوش فقیر. ما خنگ‌فقیر. شما اگر پول داشتید چه کارها که نمی‌کردید، ما اگر پول داشتیم به پی‌پی هاپو می‌مالیدیم، آه کام ان، صدای تدافعان حقوق حیوانات از توی حلقشان دارد می‌آید. نمی‌توانم چهار دقیقه چهارکلام با شما تاک کنم و تمام شود. اوکی یو نید تو تاک نه. ما با خومان تو تاک. نو تاک با شما. شما کم حرف، پارسی. شما نو بیچ. از توی تاک‌های ما بکشید کنار. انی وی مردم. همیشه با خودتان تاک کنید. توی وبلاگ نو نید تو تاک. توی شما یس نید تو تاک.
  • ایزابلا ایزابلایی
کاش زمستان زودتر بیاید. این روزها را نمی‌شود زیادی تنها گذراند. زمستان باید بیاید و سرما را بیاندازد به جان آدم. آدم مجبور شود هی بلرزد و دست‌هایش را ها کند، شال گردنش را دور خودش بپیچد و خودش را بغل کند تا کمی گرمش شود. سرما مغز و احساس آدم را منجمد می‌کند. آدم هی توی پیاده‌رو دنبال یک نگاه آشنا نمی‌گردد. هرروز عصرهایش را زیرورو نمی‌کند که یک نشانه خوب پیدا کند. هوای مهر به سرش نمی‌خورد که نمی‌تواند هیچ‌چیزی داشته باشد. نه مهرِ ماه را دارد نه مهر تو را. هوای مهر حال آدم‌های احساس پیشه را گند می‌زند. آدم توی مهر باید یک چیزی را داشته باشد که هی با آن ذوق بزند و برای خودش فخر بفروشد. باید برای رفتن به جایی لحظه شماری کند، رفتن به دبستان دخترانه. میان آن‌ آب‌خوری‌ها با لیوان‌های رنگی. باید هرروز برود و نگاهش را بزند به تمام بچه‌ها. اصلا اگر آدم توی مهر دبستان نداشته باشد، مدرسه نداشته باشد، دانشگاه نداشته باشد، باید تو را داشته باشد. نمی‌شود که هی هیچ‌چیزی را نداشته باشد. باید تو را داشته باشد بلند شود هلک هلک برود لوازم‌التحریر خودکاررنگی بخرد با دفترفانتزی طرح فامیل‌دور و برایت از بی‌وفایی بنویسد، از شب‌های خنک تابستان. باید هرشب یک نامه بنویسد و رویش قلب‌های دست‌سازقرمز دخترانه بچسباند و خودش هم بشود پستچی‌اش، هرروز به بهانه نامه هی بیاید تو را ببیند، هی بیاید. هی نامه بیاورد. نامه را برای تو ساخته‌اند. برای اینکه کاغذها بتوانند دوری‌ات را تحمل کنند. ماه مهر که بیاید و تو نباشی آدم یک‌جوری می‌شود، دلش می‌گیرد، دست‌هایش یخ می‌زند و برای تمام پلیورهای مردانه‌ی ویترین‌ها غمگین می‌شود. ماه مهر که بیاید و تو نباشی پرسه‌ها تمام می‌شود. میزهای دونفره برای همیشه یک‌نفره می‌مانند. کاش مهر را در پاییز نگذاشته بودند، پاییز یک جوری است، بد است، ترسناک است، عصرهایش دهان دارند، آدم‌ها را می‌خورند، چشم دارند خاطرات را می‌ریزند زیر درختان. باید یکی باشد آدم را از آن روزهای نخ‌کش شده لعنتی رد کند، میانه راه برایت قصه بگوید تا حواست پرت شود، باید عصرهایش یکی برایت چای تازه‌دم هل و زعفرانی اماده کند و برایت با گل‌خشک چیزهای مسخره درست کند. مهر که بیاید همه آدم‌ها یک راهی پیدا می‌کنند، اما تنهاها راهشان را گم می‌کنند. کاش زمستان زودتر بیاید، آدم برود توی لاک خودش. زمستان مثل آدم‌های تنهاست، سوز دارد، یکه است و بی‌روح به نظر می‌آید. حافظه آدم را کور می‌کند. کاش زودتر بیاید.
  • ایزابلا ایزابلایی
ببین قدبلندی یه آپشن خوب حساب نمیشه، وقتی مجبوری بیشتر موقعیت‌هات‌رو به خاطر خیلی کوتاه‌تر بودن طرف مقابلت از دست بدی خب؟

  • ایزابلا ایزابلایی
یکی را می‌شناسم که همین امروز از زندگی‌اش برید. ساعت هشت‌و نیم صبح. باروبنه‌اش را برداشت و رفت تا خودش را گم و گور کند. پشت‌سرش را نگاه نکرد. پشت سرش‌ خیلی چیزها داشت، پدر و مادرش، برادرش و همسرش. اگر نگاه می‌کرد نمی‌توانست برود. دلش می‌خواست خودش را هم جا بگذارد و برود. می‌خواست از حصار گوشت و پوست دربیاید و یک چیز دیگر شود. وحشتناک شده بود. نمی‌توانست برود و نمی‌توانست بماند. چیززیادی هم نمی‌توانست با خودش ببرد. وقتی که هیچ‌کس نگاهش نمی‌کرد، فرار کرد. از خودش. من خواب بودم. داشتم رویا می‌دیدم. اما او داشت چنددست لباس چروکیده توی ساک دستی‌اش جا می‌داد. مطمعنم آن عکس دونفره توی آشپزخانه که با قلب‌های قرمز تزئینش کرده بود را هم پرت کرده است پشت ماشین لباس‌شویی. روی گازش هم کپک زده. و لباس‌های بچه‌اش در رخت‌آویز در حال پوسیدن اند. شیر توی شیرجوشان هم سرآمده. زرده تخم‌مرغ خشکیده و توی خانه‌اش بوی نای یاس می‌آید. مطمئنم در آن لحظه دیگر چشم‌هایش برق نمی‌زدند و دیگر نمی‌توانست بی‌خیال باشد. اما آدم نمی‌تواند از خودش فرار کند. از رگ و ریشه‌اش. آدم نمی‌تواند بزند پشت دنیا و بگوید بروبه جهنم. آدم حتی اگر پشت سرش را هم نگاه نکند نمی‌تواند یک چیزهایی را نبیند. نمی‌تواند انتخاب خودش را رها کند و بعد برود. همسری که خودش انتخاب کرده را جا بگذارد و بلد نباشد چکار باید بکند. یا باید بماند، یا باید تمامش کند. نمی‌شود فرار کرد. فرار تمام نمی‌شود. وقتی که شروع کردی باید تا تهش بروی. باید تمام عمرت بدوی. باید هی تنت بلرزد. آدم نمی‌تواند چیزهای ادامه‌دار را ادامه ندهد. زندگی ادامه‌دار است. از این کوچه که بریدی کوچه بعدی خفتت می‌کنند به جانت می‌افتند و شیره جانت را می‌مکند. مشکلات دل تو را نگاه نمی‌کنند که نازک کرده است و با یک رد انگشت هم می‌شکند. فقط هجوم می‌آورند این حرفه‌ی آن‌هاست. آدم گاهی باید از خودش بترسد. از خودش بترسد که چطور یک‌روز کسی را با تمام بندبندسلول‌هایش می‌خواهد و چندسال بعد سلیقه‌اش عوض می‌شود. آدم باید هی از خودش بترسد. این روزها به این خواستن‌ها نمی‌شود اعتماد کرد. یک دکمه‌ای هم وجود ندارد که فشار بدهی و استپ. مغزت خوره می‌شود. هی بیشتر. بعد بیشتر زندگی‌ات را می‌گذاری و می‌دوی. اما یک‌جایی باید صبر کنی. یک‌جایی نفست می‌گیرد. باز هم چشم‌هایت را باز کنی می‌بینی چیزی عوض نشده. تنها رویش نفس‌هایت تندتر شده است. باز دوباره خودت را بر‌داری و می‌دوی. آخرش اما مجبوری برگردی. نمی‌شود از خود فرار کرد. باید بیایی و چندتا وصله پینه به سوراخ‌های دلت بزنی. باید برگردی و بعضی چیزها را تغییر دهی. برگردی و تکلیف چندجفت چشم منتظر و نگران را مشخص کنی. برگردی و به تمام آدم‌هایی که نمی‌خواهی بگویی نمی‌خواهم. توی چشم‌هایشان زل بزنی و تنفر را از لب‌هایت بچینی و توی گوش‌هایشان بگذاری. باید برگردی چون زندگی آنقدر عریض است که اگر از یک‌جایش بریدی به هیچ‌جایش نیست. می‌توانی درست از همان‌جای بریده شده شروع کنی. از همین امروز.
  • ایزابلا ایزابلایی
هفت غروب از خواب بیدار شدن نشانه‌ی خوبی نیست. هفت غروب کم کم هوا رو به تاریکی می‌رود، هفت غروب می‌گوید امروز هم تمام شد. هفت غروب دست ندارد، آدم را آهسته از خواب بیدار کند و بگوید دیر شده است. زندگی منتظر است. هیچ‌چیزی ندارد. فقط حسرت‌ها را می‌تند و روز بعد پرت می‌کند توی صورت آدم‌ها. حتی بلد نیست پرده‌ها را بزند کنار، تمام لامپ‌های نئونی را روشن کند، چای دم کند و بیاید روبه روی آدم بنشیند و بگوید چه خبر؟ بلد نیست دست آدم را بگیرد و بکشد توی حیاط و طاق باز بخوابد و اولین ستاره‌های از راه رسیده را هی نشان بدهد و داستانشان را تعریف کند. بلد نیست برود توی هال تلفن را بردارد و زنگ بزند بگوید فردا می‌رویم کوه. همان کوه بلنده. اصلا بلد نیست حرف بزند. فقط بلد غم‌های آدم‌ها را شانه بزند. بلد است ساکت یک گوشه کز کند و توی وجود آدم ریشه بزند. هفت غروب هیچ‌چیزی ندارد فقط بلد است بیاید. هرروز. هرروز.
  • ایزابلا ایزابلایی

شرلوک هلمز عزیزم دیشب در خانه ما خمیر دندان تمام شده بود و هیچ خمیر دندانی یافت نمیشد. خمیر دندان از آنهایی بود که در دهان مزه گچ میدهند. من بعد از اینکه مجبور شدم مسواک خشک را روی دندان‌هایم بکشم عصبانی شدم و تصمیم گرفتم یک مجرم پیدا کنم، خمیر دندان را برداشتم، درب آن تازه بسته شده بود انگار چند دقیقه پیش یکی ته مانده‌اش را به دندان‌هایش مالیده بود، پوسته‌اش زیادی چروک بود و ضعیف شده بود، اینجا دو احتمال داشتم یا کار برادرم بود یا پدرم. بویش کردم، آنرا توی لیوان نگذاشته بود و همین احتمال‌هایم را قوت می‌داد، بعد برس مسواک‌ها را روی دستم کشیدم برای اینکه بدانم نم کدام مسواک‌ها بیشتر است، این کار بسیار مشمئزکننده‌ای بود، می‌شود دیگر از این کارها نکنم؟ تمام مسواک‌ها خیس بود. آن‌ها را نزدیک بینی‌ام گرفتم تا متوجه شوم کدامشان بوی خمیردندان گچی می‌دهد، هیچ‌کدام. متوجه شدم مجرم خمیردندانش را با خودش برده است و صحنه وقوع جرم را ترک کرده است، رگ‌های پیشانیم بیرون زده بود. رفتم توی اتاق و برادرم را از توی تخت کشیدم بیرون. اجازه نمی‌داد دهانش را بو کنم و جای مسواک قاچاقی‌اش را لو نمی‌داد. از همین‌جا فهمیدم نمی‌تواند کار پدرم باشد چون او خیلی خونسرد بود و برادرم کمی استرس‌دار به نطر می‌رسید. شرلوک باید این چیز را هم بگویم من یک تفنگ اصل می‌خواهم. از همان‌هایی که خودت داری. البته تیر‌هایش را نمی‌خواهم. آن‌ها را برای جرم‌های بالاتر از تو قرض خواهم گرفت. اما می‌خواهم این را به من توضیح بدهی آیا بدون داشتن تفنگ کسی از من می‌ترسد؟ آیا کسی به جرم‌اش اعتراف می‌کند؟ مردم این روزها به جز ترس از مرگ از چیزی نمی‌ترسند. بعد به برادرم گفتم تو قانون را زیر پا گذاشته‌ای، طبق قانون ایزابل و ماده‌ی چندم شما باید یا مارا از تمام شدن خمیردندان با خبر می‌کردی، یا اندکی، مثقالی، حتی به اندازه‌ی بو کردن مسواکی ته آن خمیردندان وامانده می‌گذاشتی، اما با بی اعتنایی مفرط مواجه شدم. شرلوک من حتی خواستم پلیس را هم خبر کنم، اما به یاد قولی که به تو داده بودم افتادم. تمام مدارک را توی کیسه‌ی جمع‌آوری مدارک گذاشته‌ام. لطفا زودتر به این‌جا بیا و نظر قطعی‌ات را به من بگو.

  • ایزابلا ایزابلایی
شرلوک هلمز عزیزم، ای کاش به دیدنم می‌آمدی، تو با دیدن متوجه می‌شوی. ای کاش به دیدنم می‌آمدی و کمی می‌فهمیدی. شرلوک هلمز عزیزم ای کاش از توی کتا‌ب‌ها بیرون می‌آمدی و ذره‌بینت را روی غم‌هایم می‌گرفتی و بعد تشخیص می‌دادی، دستت را روی شقیقه‌ات می‌گذاشتی و تمرکز می‌کردی، با همان جدیت همیشگی‌ات با خونسردی که در چشمانت داری کمی نگاهم می‌کردی و می‌پریدی روی کاناپه‌ات. ای کاش با صراحت می‌گفتی، تو باید سخت کارکنی، تو باید جان بکنی، تو باید سگ دو بزنی تا حالت خوب شود، و من در حالی که به چشمانت زل زده زده‌ام و متعجبم از اینکه چطور تند تند و پشت‌سر هم حرف می‌زنی، تو ادامه بدهی و یک مشت کاغذ را بچپانی توی دست‌هایم و بگویی امشب باید برویم فلان جا برای تحقیق درباره یک پرونده، دیر نکنی وگرنه دهنت سرویسه. شرلوک هلمز عزیزم بیرون بیا و یک شغل برای من اختراع کن. خب؟
  • ایزابلا ایزابلایی
از خرت‌پرت خوشم می‌آید. صندوقچه‌های چوبی. کارت‌پستال‌های ریزکارتونی، قاب عکس، عکس‌های دونفره، گل‌های کاموایی، کاردستی‌های افتضاح خودم، قوطی ‌ادکلن خالی که تا ابد بو می‌دهد، جاسوئیچی، جعبه‌‌ و روبان هدیه‌هایی که می‌گیرم، چسب کادو. کاغذرنگی،عروسک‌های ریزوپشمالو، مدادرنگی‌های کوتاه، چیزهایی که مخصوص من باشند و کاردست باشند وغیره. با خرت و پرت خیلی بیشتر می‌شود خوشحال شد، خیلی بیشتر می‌شود احساس خوشبختی کرد. مثلا یک کارت تولد مخصوص شما که رویش نوشته باشند، برای خاله آلا، هزاربار بیشتر آدم را شاد می‌کند تا اینکه هشت‌مانتوی مارکدار و خارجی. مانتو یک لحظه آدم ذوقش را می‌زند. چندبارهی توی تنش نگاه خودش می‌کند، توی آینه هی خودش را برانداز می‌کند، اما این چیزهای ریز چه؟ این چیزها را هرشب می‌شود از توی کمد کشید بیرون و یک اندازه دوستشان داشت. مانتو دارایی حساب نمی‌شود، اما دفترچه یادداشت دارایی حساب می‌شود. کفش آدیداس اصل دارایی حساب نمی‌شود، اما کاغذکادوهای مچاله دارایی حساب می‌شوند. آدم می‌نشیند با خودش حساب می‌کند، می‌بیند این‌چیزها لبخند روی لبش نمی‌آورند، مگر چیزهایی که به دلش وصل باشند. می‌شود وقتی توی سوراخ تنهایی خودت فرو رفتی بروی سراغ خرت‌وپرت‌هایت هی زیرورویشان کنی. خاطراتت را هم بزنی. این چیزهای ریز مخصوص حال آدم‌ها هستند. همه‌ی آدم‌ها به آنها احتیاج دارند. به کله عروسکی که خراب شده باشد. به جامدادی که سوراخ شده باشد و شما چند بار آنرا دوخته باشید. بگذار راستش را بگویم، این چیزها اسم‌شان خرت و پرت نیست رفیق. بهشان گنج می‌گویند. گنج‌های بزرگ.
  • ایزابلا ایزابلایی