هفت غروب از خواب بیدار شدن نشانهی خوبی نیست. هفت غروب کم کم هوا رو به تاریکی میرود، هفت غروب میگوید امروز هم تمام شد. هفت غروب دست ندارد، آدم را آهسته از خواب بیدار کند و بگوید دیر شده است. زندگی منتظر است. هیچچیزی ندارد. فقط حسرتها را میتند و روز بعد پرت میکند توی صورت آدمها. حتی بلد نیست پردهها را بزند کنار، تمام لامپهای نئونی را روشن کند، چای دم کند و بیاید روبه روی آدم بنشیند و بگوید چه خبر؟ بلد نیست دست آدم را بگیرد و بکشد توی حیاط و طاق باز بخوابد و اولین ستارههای از راه رسیده را هی نشان بدهد و داستانشان را تعریف کند. بلد نیست برود توی هال تلفن را بردارد و زنگ بزند بگوید فردا میرویم کوه. همان کوه بلنده. اصلا بلد نیست حرف بزند. فقط بلد غمهای آدمها را شانه بزند. بلد است ساکت یک گوشه کز کند و توی وجود آدم ریشه بزند. هفت غروب هیچچیزی ندارد فقط بلد است بیاید. هرروز. هرروز.