گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

امروز به خودم قول دادم تمرین کنم، کمتر نسبت به خودم خشونت داشته باشم و بیشتر خودم رو دوست داشته باشم.
  • ایزابلا ایزابلایی
کسی تو رو بلدِ، جوری که خودت بلد نیستی، وفتی بخواد بذاره بره، تو باید تیکه‌های مونده از خودت رو که اون جا گذاشته برداری و سعی کنی تنها کسی باشی که به بهترین شکل ممکن خودت رو یاد بگیری، تا کمتر صدمه ببینی.
  • ایزابلا ایزابلایی
اگر انار و خرمالو و نارنگی نبودند، چگونه آذر را به چالش می‌کشیدیم؟
  • ایزابلا ایزابلایی

با ما نامهربون بودی آبان. وقتش شده بزاری بری و به کارات فکر کنی. به هوات که گاهی بد دلگیر بود. به عصرات به بوهای خاطره انگیزت به خداحافظی‌های معمولی و برای همیشه‌ات. به قول‌های ناتمامت، به نگاه‌های نصفه کاره به بوی باران فوق‌العاده به دست‌های قفل شده‌ی جدا مانده، به چشم‌های کسی که دوست می‌دارم و میان ما آبان است. می‌بینی کوتاه‌تر از تو پیدا نکردم آبان. دلم گرفته و تو تنها کسی هستی که می‌توانم با مشت‌های متوالی به سینه‌ات بکوبم و تو تقلا کنی و آخر سر من باشم که چیزی را باخته‌ام.

  • ایزابلا ایزابلایی
سرما خوردم اما خوشم میاد. حالتش رو دوست دارم. صدات خش خشی میشه و انگار ازتوی یه چاه بزرگ به زور به بیرون میرسه. میپیچی دور پتو و صدسال می‌خوابی. هی دستمال می‌کشی بیرون و فین فین. باز دوباره آب دماغت شره می‌کنه. یه موقع‌هایی کلا سر دماغت می‌سابه. هورت میکشی آبمیوه و سوپ و آب پرتقالارو. موهاتو هی از پیشونیت میزنی کنار. یه جور حالت عاشقانه است انگار. یا آدم اداشو در میاره. هی برا خودش ناز می‌کنه ولی کسی نازشو نمی‌کشه. اگه‌م بکشه اونی نیست که آدم دلش بخواد. واسه همین هی بیشتر تب میکنه. هی بیشتر تو پتو پیچ می‌خوره و خی بیشتر خوابش میبره. ولی بازم این حالت رو دوست داره.
  • ایزابلا ایزابلایی

خانه را بلد بودم. صدای قیژقیژ در توالت و رمز چگونه راحت‌تر در آن را ببندم. اینکه کجای آینه لکه مونده و با شیشه‌پاک‌کن پاک نمیشود. زاویه‌ای که هرشب مسواکت را می‌گذاشتی و نحوه‌ی چروک شدن دستمالی که از روی وسواس زیر مسواکت می‌گذاشتی. رد انگشتانت روی در خمیردندان، صدای قهقه‌ات از توی اتاق، پنجره‌ای که روبه خیابون باز می‌شد و گاهی ارتباط خنده‌داری با اهالی برقرار می‌گردیم، تغییرشکل خانه وقتی که نبودی و بوی خانه وقتی که میآمدی. چشمان کنجکاوت که مرا می‌کاوید ودست‌های زمختت که مرا حس می‌کرد. حالت آشپزخانه وقتی که با جدیت تمام ظرف میشستی و هیجان تارهای صوتی‌ات هنگام تعریف ماجراهای روزانه، دانه‌های ریز برنج جامانده و چسبیده به کف انگشت پایت، سکوتی که تنها دو آشنا معنی‌اش را می‌فهمند ولاغیر. عینک آفتابی زشتت که به چهره‌ات نمی‌آمد ولی من آنرا دوست داشتم، کاج‌هایی که سهم من از خیابان‌ها بودند و حالا جزئی از آن اتاق شده بودند، قلق جامایع ظرفشویی که با جای خاصی از کف دست بیرون می‌آمد و بوی حمامی که فقط مخصوص آنجا بود، ظرف‌های  رنگ و رورفته، مگنتهای روی یخچال با یادداشت دستور کیک یخچالی که برایت نوشته بودم، آن شکلات‌های بدمزه روی یخچال و آلبالوخشکه‌ها، تخمه‌ها، خوراکی‌های هله‌هوله‌ای، صدای قدم‌های مختص خودت کف خاته، صدای کتری آب جوش، فندک خراب، برنج‌های شفته من، کارت‌های جامانده روی پیشخوان، عطری که آخرش ملتده و خداحافظی معمولی‌ای که کسی خبرنداشت، ما نمی‌دانستیم و دنیا زیادی زشت بود. بلدشدن‌ها و بعد رها کردن‌ها.

  • ایزابلا ایزابلایی

یعنی می‌خوام بگم تو این مدت رشد کردم. 

  • ایزابلا ایزابلایی
چقدر ننوشتن به اینجا نمی آید...
  • ایزابلا ایزابلایی
چیزی که این روزها بیشتر تمرین میکنم، زندگی در لحظه است. هر روز بیشتر سعی مبکنم خودم باشم. خودم رو زندگی کنم. چیزی که این روزها بیشتر دوست دارم آرام بودن و شاد بودنم است. بدون تعلق, بدون وابستگی.
  • ایزابلا ایزابلایی

یه دونه دستبند با مهره‌های مشکی درست کردم واسه خودم انداختم دستم فشنگه به نظرم. دو تا پیکسل دیگه هم گرفتم دونه‌ای پونصد تومن فک کن. چون ارزون بود خریدم با دوتا گل ِسر پاپیونیِ دیگه که یکیش آبی خال خال داره . یکیش چارخونه کرمی رنگ. یه وقتایی خوشم میاد از این چیزا دوست دارم  هی بخرم بذارم اونجا و اولش دلم نیاد استفاده کنم بعدشم با کلی ذوق استفاده کنم. مثلا گلسر خال خالی رو استفاده کردم ولی پیکسلارو هنوز ایده‌ای واسشون ندارم. دستبندم که همیشه دستمه. دوست دارم مثلا به کسی هدیه یهویی بدم و حوشحالش کنم هرچند که شاید خیلی ارزون باشه ولی مهم نفس کاره که من نفس کارم خیلی خوب و عالیه. اون مغازهه که ازش این چیزارو خریدم یه دونه تقویم جیبی اشانتیونم داد از این رنگی رنگیا و خوشالی گونه‌ها. اونم می‌خوام بدم به یکی بره. اهل استفاده از تقویم نیستم هیچ‌وقت. حساب تعطیلی ها و روزارو ندارم. همیشه قاطی میکنم امروز چندشنبه است. فقط ماهارو بلدم. مثلا میدونم الان توی اردیبهشتیم. قشنگترین ماه سال. ماهی که هی می‌خوام زود تموم نشه. الان بچه‌های سوییتمون دارن شام می‌خورن و من هیچ ایده‌ای برای شام ندارم. یعنی ایده‌ای برای خوردنش ندارم. چون بستنی خوردم. رفتم بستنی فروشی یه دونه بستنی گرفتم راه افتادم تو خیابون با هندزفری. بستنی‌فروشیه کارتخوانش کار نمی‌کرد بهم گفت مهمون ما باش، گفتم عه نه خب. گفت خالا هرشب میای دفعه دیگه دوبله حساب می‌کنم. از کیک بستنی کشیدم بیرون و از کافه چون گرونه. زدم تو فاز بستنی سنتی که دوتومنه  و خیلی خوشمزه‌تره. یه دونه بن امشب واسه نمابشگاه کتاب خریدم از اولش برنامم دو سه تا بود، ولی الان پول ندارم آخه با صدتومن میشه چی خرید؟ ولی خب بازم خوبه بهتر از هیچیه. امروز ظهر رفتم جیگرکی، هرچی از پیتزا و این چیزا بدم میاد از جیگر خوشم میاد اونم کبابی لامصب بازی میکنه با آدم. امروزم نوبت قرص ویتامین دیم بود که تو هرهفته یه دونه است. یعنی فردا بود ولی من به تشخیص خودم امروز خوردم. دلم یه مسافرت می‌خواد یه جای دور. جایی که همه‌چیز باشه. مثه اون چیزایی که تو اون فیلمه بود که اسمشو یادم نیس یه موسسه بود که یه بار آرزو می‌کردی آرزوتو برآورده می‌کرد از اونا دلم می‌خواد. دیروز تو پارک نشسته بودم این روزا زیاد میرم پارک رفیق بخاطر ویتامین دی :) دست و پام سوخته کلا، اخرش به خاطر زیاد داشتن ویتامین دی مجبور میشن دست و پامو قطع کنن. یه دونه دفتر یادداشت برده بودم داشتم خاطره می‌نوشتم. یکی بهم گفت چی می‌نویسی. گفتم هرچی. گفت میشه منم بنویسی. گفتم شاید نوشته باشم. بعد یه خورده حرف زدیم. آخرشم تلگرام و اینا خواست که گفتم بیخیال ولی یه یادگاری واسم نوشت و رفت. براش دست تکون دادم. الان می‌خوام یکم درسامو جمع و جور کنم واسه فردا. کلا همه چی یادم رفته. بعد شامم بخورم. ساعتشم زود بگذره و کاش بچه‌ها بحث نمی‌کردن الان بحث داعشه مثلا. ولی من دوست دارم بحث گلِسر . دست‌بندمشکی من و پیکسلامو اینا باشه. چون فشنگن و همه کلی تعریف کنن. تهش که چی. دنیا مال من حتی با این چیزا.

  • ایزابلا ایزابلایی