یک بار دستهای پدربزرگ را نگاه کردم، داشت لباسهایش را با ظرافت دستهای یک زن تا میزد. انگار دستهایش چیز بیشتری از زندگی میخواستند. یک جور امیدواری بی انتها. بعد یک نگاه به دستهای خودم کردم،یادم آمده بود یک بار یکی از دوستهایم گفته بود، دستهایم مثل دستهای نوزادها لطیف است، بعد گفته بود، حیف است که تنها بمانند. حیف است در پناه دستهای مردانهای مخفی نشوند. حیف است کسی لطافتشان را زندگی نکند و زل زل نگاهش کرده بودم. مردم اینجور مواقع توقع دارند حرفی برای گفتن داشته باشید. مثلا از عشقهای یواشکیتان حرف بزنید. از اینکه کسی را دوست دارید. از اینکه رازهایتان را بدانند. اما شما نگاه میکنید وقتی چیزی برای گفتن نداشته باشید باید نگاه کنید باید چشمهایتان را توی صورت مردم خالی کنید. بعد دنبال یک حس میگردید، یک حس که برق به چشمهایتان بیاندازد. باز به دستهایتان نگاه میکنید. پدربزرگ همچنان لباسهایش را تا میزند. باید خوب نگاهش کنید، باید در حافظهتان بماند، پیرمردی زندگی را با تا زدن ظریف لباسهایش دیوانهی خود کرده است. چند سال بعد آیا دستهایم همینقدر امیدوار لباسها را تا میزنند؟