گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

توی درمانگاه قدیمی وسط شهر بودم، به کتابخانه نزدیک بود. کتاب‌هایم را روی میزم گذاشتم و کیف پول صورتی با گوشی‌ام  و چندورق از برگه های کوچک خلاصه‌نویسی‌هایم برداشتم وبه دندانپزشکی رفتم.
می‌خواستم از شرِ درد دندان خلاص شوم. پله‌های درمانگاه را فتح کردم و به صندلی‌های انتظار رسیدم. منشی دکتر گفت: دکتر هنوز نیامده و تا نیم ساعت بعد می‌آید. عصبانی شدم برنامه‌هایم به هم ریخت. ساعت درس‌خواندنم که با جان‌کندن زیادش کرده بودم ممکن بود آنروز کمتر از روزهای قبل شود. همان‌جا نشستم. برگه‌هایم را توی دستم جابه جا می‌کردم، تیک‌عصبی گرفته بودم. به هر زحمتی بود نشستم و صبر کردم دکتر بیاید. درست وقتی به شرایط عادت می‌کنی یک اتفاق جدید می‌افتد. درست وقتی که خودم را متقاعد کرده بودم که صبر کنم و آرام باشم دکتر آمد.
سرم پایین بود، داشتم گوشی‌ام را نگاه می‌کردم. قیافه‌اش را ندیدم.
وقت رفتن من به داخل اتاق بود، کیف و گوشی‌ام را برداشتم. هنوز یکی از پاهایم کامل داخل اتاق نگذاشته بودم که سلامم توی دهانم خشکید. مگر امکان داشت؟
پناه بر خدا. او اینجا چه می‌کرد؟ آدمی که دوستش داشتم اینجا چه می‌کرد. دهانم خشک شده بود. خودم را آرام کردم، بهتر نگاهش کردم؛ امکان نداشت او باشد. مهندس را چه به دندان‌کشی؟ بیشتر نگاهش کردم قدش از او بلندتر بود و دست‌هایش کشیده تر. ورژن تکامل یافته‌تر، زیباتر و مهربان‌تر او.

 مگر می‌شد دوباره و چندباره عاشقش نشد؟ مگر می‌شد او را به اسم کوچک صدا نکرد؟ مگر می‌شد هر سی و دو دندانت را به دست‌های ظریف و درعین حال مردانه او نسپرد، مگر می‌شد چشمانی چنین خرامان، چنین وحشی، چنین آرام.
کجا بودم؟ خدا شوخی‌اش گرفته بود؟ کاش دست بر می‌داشت.
کاش چشم‌هایش از هجوم دست بر‌می‌داشت. به خودم آمدم. روی صندلی خوابیده بودم و دهانم باز بود. اشک در چشم‌هایم جمع شد. گفت باید عکس بگیرم. لعنتی چرا الان. توی این وضعیت. وا داده بودم. داشتم دوباره از اول عاشق می‌شدم. دوباره عاشق یک آدم تکراری. منشی کجا بود؟ چرا نمی‌آمد افکار لجام گسیخته مرا جمع کند.
به اتاق عکسبرداری رفتیم. کاش آنجا آتلیه بود. کاش من عکاس بودم و او مدل. کاش من عکاس اختصاصی او بودم. هرروز عکس او. هرروز عکس او. گفت همین حالت خوب است، دستت را اینطوری نگه دار. گفتم اینطوری. گفت نه اینطوری. عینکم را از روی چشم‌هایم برداشت. چشم‌هایم را بستم.
 تمام شد.
بیرون رفتیم. گفت عصب‌کشی کنم برایت؟ خواستم بگویم هزار بار. ولی نگفتم و به جایش گفتم بله. سعی کردم مودب باشم. مثل بچه‌های کلاس دوم دبستان که خجالت می‌کشند. می‌ترسیدم از توی چشم‌هایم بخواند.
بی‌حسی اضافه شده بود به دندانم. کاش به احساسم هم بی‌حسی می‌زد. کاش آنقدر شبیه نبود. کاش می‌شد آنقدر نگاهش نکرد. کاش می‌شد با او بی‌تفاوت بود و حتی به او اعتراض کرد.
بعد دوباره چشم‌هایم را بستم. توی ذهنم داشتم قضیه را حلاجی می‌کردم.
من دختر شجاعی نبودم. می‌خواستم بگویم شما شبیه خاطرات من هستید. بعد او بگوید چطور و  کمی زبانم بند بیاید و بگویم خب اون شبیه شما بود.
ولی نمی‌شد بگویی. نمیشد بگویی بخند تا من خاطراتم زنده شود. اصلا چه اهمیتی داشت در آن لحظات من دخترکوچولوی ترحم انگیز یا شاید دیوانه‌ای به نظر می‌رسیدم که برای کسی اهمیت نداشت، که آدمی شبیه رویاهای قدیمی‌اش دارد عصب دندانش را می‌کشد و گاهی می‌گوید اگر کمی درد دارد تحمل کن. لعنتی. خیلی درد دارد. اینکه یکی مثل تو تمام تمرکز آدم بی تمرکزی که با بدبختی این روزها تمرکز کرده است را به هم بزند خیلی درد دارد. اینکه مدام بخواهم لحظه‌ای دستت را بگیرم درد دارد. صدای ساکشن توی گوشم می‌پیچید و آرزو می‌کردم کاش من را یادش بماند. آرزو می‌کردم کاش من هم برایش شبیه عشق‌ از دست رفته‌اش باشم. کاش یک لحظه دنیا برای عشق‌های از دست رفته صبر می‌کرد تا شاید دوباره به دست بیایند.
چرا آدم‌ها همیشه دوباره عاشق همان آدم اول میشوند، چرا توی آدم‌ها کسی که بیشترین شباهت به همان آدم را دارد پیدا می‌کنند و دوستش می‌دارند؟
دهانم را شستم، با لب‌هایی بی‌حس لبخند زدم. گفتم چند؟ حواسش نبود، گفت چی؟ می‌خواستم بگویم خنده‌ات چند؟ کاش آنقدر پولدار بودم تا برای خنده‌های آدم‌ها پول بدهم. گفتم حسابم چند می‌شود و بعد توی کیفم  پول‌هایم را جمع و جور کردم. بلندشدم. محکم. گفتم ممنون.

 بعد تمام روز به او فکر کردم. به اینکه کاش برایش کارت پستالی می‌فرستادم و ماجرا را توضیح می‌دادم و خودم را معرفی نمی‌کردم. می‌خواستم برایش بنویسم کاش خوب باشی. کاش همیشه مهربان باشی. اما با مریض‍‌هایت آنقدر مهربان نباشی که دلشان تو را بخواهد. می‌خواستم بگویم من مشتری پروپاقرص قنادی نزدیک درمانگاه شده‌ام که دندان‌هایم خراب شود و او درستشان کند. می‌خواستم برایش بگویم عشق حالم را خوب می‌کند و کاش من شبیه دختری باشم که او توی نوجوانی دوست داشته، حتی توی رویاها. حتی توی دنیای دیگر.
می‌خواستم همه این‌ها را بگویم. اما نگفتم. وسایلم را برداشتم و دستم را روی دندانم گذاشتم و در را پشت سرم بستم.
  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۷)

پس دیگه دندون پزشک ها رو جاج نکنیم ایزابلا؟ یا همشون رو جاج کنیم غیر از یکی شون که خاطره آفرینه...
پاسخ:
یا همشون رو جاج کنین غیر از یکی شون که خاطره آفرینه :))
  • گمـــــــشده :)
  • هم لحظه شیرینیه و هم دردناک
    :(
    پاسخ:
    لحظه تباهیه فک کنم.
  • مستر نیمــا
  • بعد فکر کن هر روز چقدر دختر عاشق ایشون میشن:)))

    میتونه یه کلکسیون از عشاقش جمع کنه
    پاسخ:
    :)) ولی خب بذار بشن، دنیا جای قابل تحمل‌تریه با عشق و این‌چیزا.
  • سُر. واو. شین
  • عحب حکایتیه این عشق و عاشقی! ..
    پاسخ:
    از اون حکایتاست که سر دراز داره!
  • فاطیما کیان
  • یه بار توی یه پستی گفته بودم که یکی رو شبیهش وسط خیابون دیده بودم و عینکم رو جوری برداشتم و زل زدم بهش و نگاهش کردم که متوجه شد و اونم منو خوب نگاه کرد تا ببینه میشناسه یا نه , نزدیکش شدم دیدم فقط شبیهن و راهم رو کج کردم تا نگه خانم چی شده ؟!
    مردم اون روز ایزابل ...
    خدایا کاش یه چیزهایی رو هیچ وقت حتی شده با تشبیه توی صورت و هیکل ها تکرار نکنی , هیچ وقت ...
    پاسخ:
    اوهوم یه چیزایی یادمه فک کنم.فقط اگه تو اون قرار گرفته باشی میفهمی مردن توی کسری از ثانیه چیه.. اون لحظه ای که قلبت کف پات میافته که خودشه حتی، اون لحظه بهش مردنم نمیشه گفت، یه اسم فراتر باید براش پیدا کنم!
    عاشقی باید سرت بیاد تا بفهمی چیه ظاهرا
    والا ما تا حالا عاشق نشدیم  که آین پست رو درک کنیم چیه 😁
    پاسخ:
    خب باید بگم که چیزای زیادی رو از دست دادین اگه تجربه نکردین. هم خوب. هم بد.
    از نگاه خانم ها و حسشون قاعدتا یه مرد نمیتونه سر در بیاره یا حداقل من نظرم اینه😃 .اما از دیدگاه  من ( شاید برا مردای  دیگه تفاوت داشته باشه)  عاشقی و عشق مثل یه محیط میمونه که فقط دوتا در اون هم سری (پشت سر هم) داره عقل و احساس  ،درب احساس کنترلش میشه گفت دست آدم نیست ولی درب عقل چرا ،همین باعث شده تا الان به خودم اجازه ی عاشقی ندم..عاشقی مسولیت داره ،البته نه آنکه همه آدمایی که باهاشون برخورد داشتم مشکلی داشته باشن  نه....خلاصه  حالا نمیدونم خانما هم درگیر هستن با این دروازه ها یانه....شاید هم من زیادی زندگی رو جدی گرفتم...😐