گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

روی صفحه زمینه‌ی گوشیم نوشته "ترس‌هات رو پشت سر بگذار" ، پشتشم چندتا تنه درخت با برگ‌هایی که پیچیدن دورشون، یادم نیست از کجا آوردمش. ولی الان شش‌ماهی میشه رو صفحه گوشیم جا خوش کرده و دلم نمی‌خواد عوضش کنم.
بار اولی که دیدمش به خودم گفتم خودشه پسر، دوای دردت همینه. چرا زودتر نفهمیدی پس؟ چرا زودتر ترس‌هات رو پشت سر نذاشتی؟
بعد هردفعه که نگاهش کردم، به خودم قول دادم که نترسم، که با نگرانی‌هام روبه‌رو شم. هردفعه که نگاهش کردم با خودم گفتم ترس‌هات، ترس‌هات چیه؟ از چی می‌ترسی؟
ولی یه جاهایی خود ترس اومده سراغم و مجبورم کرده که باهاش روبه‌رو شم، مجبورم کرده که بذارمش پشت سرم و قوی باشم و فکر کنم واقعا تنها راه مقابله باهاش قوی بودنه، یعنی هیچ راهی نمی‌مونه به جز مقابله باهاش وقتی که چیزی‌رو نداری از دست بدی.
بعد ترس‌هام رو طبقه بندی کردم. یک‌سری‌ در رابطه با مردن خودم بوده و هست. از مردن می‌ترسم. نمی‌تونم مردن رو پشت سر بذارم. نمی‌تونم فکر کنم که قرار بر این هست که یک روز بگم گورپدر دنیا و بعدش بمیرم.
نمی‌تونم الان اینجوری یه چیزایی رو ول کنم و ترس از مردن رو بذارم پشت سرم.
می‌دونی بیشتر از اینکه از مردن بترسم از اینجوری مردن می‌ترسم. تو همین وضعیت. اینکه در حین تلاشام برای چیزایی که می‌خوام بهشون برسم بمیرم و بهشون نرسم. و از همه مهم‌تر یه روزی بیدار بشم و بفهمم دنیا همین بود و زندگی همین‌قد معمولی و عادی بود.
می‌ترسم تو این معمولی بودن سال‌ها دست و پا بزنم و بعدش بخوام تو معمولی بودنم بمیرم. می‌ترسم یه روزی همین امید که نه دنیا معمولی نیست و این دویدن‌هام تا رسیدن به چیزایی که می‌خوام رو از دست بدم.
حالا که هرچی بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم تنهایی مردن وحشتناک‌تر از مردن با یه آدم دیگه است که داری باهاش معمولی زندگی می‌کنی، معمولی دوستش داری و همین معمولی بودن یه جورخاصی فوق‌العاده است.
نمی‌‌دونم چه‌جوری می‌خوام بمیرم ولی این‌رو می‌دونم که فعلا اصلا و ابدا نمی‌خوام بمیرم، می‌خوام یه گرگ درنده بشم به تن تمام آرزوهایی که میشه به دستشون آورد و گیرشون بیارم.
 شاید اگه یه روزی تنها نبودم یا برای رویاهام جنگیده بودم و به دستشون آورده بودم تازه می‌تونستم بگم می‌تونم به مردن فکر می‌کنم، اونم مردنی که ترس نداشته باشه. که پشت سرت نباشه. جلوت باشه. ببینیش. ازش نترسی. بغلش کنی. بگیریش و جزئی ازش بشی. گفتم که شاید یه روزی مردن باهات مواجه بشه و تنها راه چاره مقابله باهاش باشه. یعنی یکی شدن و گرفتنش. ولی با این وجود من نمی‌خوام بهش فکر کنم. می‌خوام مردن رو بذارم پشت سرم و بهش نگاه نکنم. فعلا می‌خوام مردن‌ رو بذارم پشت‌سرم نه ترسش رو. شاید یه روزی برگشتم و برش داشتم، کی می‌دونه؟
  • ایزابلا ایزابلایی