با خودم میجنگم، خود وحشیام، هرگز رام نمیشوم. همان که بال بال میزند و تقلا رهایش نمیکند. دوست دارم خودم را مشت بزنم، آنقدر که مثل موش دمم را جمع کنم و توی یک سوراخ قایم شوم، اما اینکه دردم میگیرد باعث میشود خودم را نزنم، چون احساس میکنم هرچقدر بیشتر بزنم خود وحشیام فکر کند که اگر یک مشت دیگر بزند میرود مرحله دیگر. من یک "باشگاه مشتزنی" درون دارم، از درون به خودم و مردم مشت میزنم، مردم را بسیاربیشتر مشت میزنم، میدانی رفیق، دوست دارم بروم وسط یک خیابان شلوغ بایستم باشگاه مشتزنی درونیام را بیرون بیاورم و به همه نشان دهم، دندانهای تیزم را در بیاورم، بینیام برق بزند، چشمهایم وحشی شود و بعد به مبازره بخوانم، جلوی تکتک مردم را بگیرم و مشت بزنیم، مشتهایی برای مردن، برای خالی شدن. دوست دارم یکبار تا مرز مردن مشت بخورم، بعد ببینم آیا چیزی هست که برایش بخواهم ادامه دهم؟ آیا چیزی هست که با بدنی له و لورده بخواهم در آن لحظات افکارم را برایش جمع کنم؟ میخواهم مشت بزنم و مشت بخورم، بعد چیزی یادم نیاید، وسط یک بزرگراه شلوغ. با یک جفت پوتین خونی و پیراهن چاک خورده با نسیمی که من به هیچجایش نیستم از نقطه شروع، آغاز کنم. بی تفاوت. بیاحساس. وحشیتر و محکمتر.