گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

داشتم راه می‌رفتم مثل همه وقت‌هایی که آنقدر راه می‌رفتم که  می‌خواستم سبک شوم، داشتم راه می‌رفتم، کسی از پشت سر صدا زد، خانم یک لحظه صبر کنید، ایستادم نگاهش کردم، شکل غریبه‌ها بود، با تیشرت آلبالویی و شلوار سفید اتو انداخته و صورت صاف و شش تیغه شده، موهای کم‌پشت و مشکی. گفت: سلام. گفتم سلام. توی دلم گفتم چه آدم جدیدی. گفت میشه با هم باشیم؟ نگاهش کردم، هاج و واج. مثل دختربچه‌های تین‌ایجری که لپ‌هایشان گل می‌اندازد و دستپاچه می‌شوند، آستین‌هایم را توی دست‌هایم مالاندم و فکر کردم که چندوقت است که کسی صدایم نزده است و برای رسیدنم قدم‌هایش را تند نکرده  و حرف‌هایش را از قبل تمرین نکرده است، گفت میشه؟ بدون فکر گفتم: نه. گفت آخه. خندیدیم. خواستم بگویم آخه چی؟ اما چه فرقی می‌کرد؟ شاید می‌خواست بگوید آخه شما یکجوری هستید، یک‌جوری راه می‌روید، یک جوری با خودتان حرف می‌زنید، وقتی می‌گفتم چه جوری؟ می‌گفت یکجوری دیگر و من قند توی دلم آب می‌شد. نگفتم. توی چهره‌اش و حرکاتش دنبال یک چیزی بودم، دنبال یک چیزی که بی‌اختیار بگویم بیایید کمی قدم بزنیم، شب قشنگی است نه؟ اما پیدا نکردم، بی حال‌تر از آن بودم که بخواهم چیزهای خاص آدم‌ها را موشکافانه پیدا کنم. بی‌حالتر از آن بودم که بخواهم در شبی مهتابی، دوشب مانده به تولد بیست‌وپنج سالگیم با کسی هم‌قدم شوم. گفت: میشه بیای؟ گفتم نه، من نیستم وخداحافظ. تندتر حرکت کردم. آنقدر قدم‌هایم را تند برمی‌داشتم که نه از او بلکه از خودم فرار می‌کردم. گفت وایسا. صبر نکردم. تندتر رفتم. خودم را میان آدم‌ها گم کردم. فکر کردم به تقلایم فکر کردم. به اینکه چقدر تنها بودم و چقدر اصرار داشتم که تنهاییم را بچسبم. به اینکه می‌ترسیدم. از آدم‌های جدید می‌ترسیدم. از اینکه بشنوم خانم شما یکجوری هستید می‌ترسیدم. از اینکه آدم‌ها را کشف نکرده از دست بدهم می‌ترسیدم. داشتم فکر می‌کردم که رسید، صدای نفس‌هایش تندتر شده بود، گفت ولی من مطمعنم، گفتم دوشب مانده به بیست و پنج سالگی؛ آدم از هیچ چیزی مطمئن نیست، گفت وقتی بیست و پنج سالگی را پشت سرگذاشته باشی می‌فهمی اگر لحظه ای برای چیزهایی که می‌خواهی تردید کنی، مکث کنی؛ شاید برای همیشه یک‌جور حسرت یا اندوه را با خودت همراه کنی. گفتم شب مهتابی قشنگی است نه؟

  • ایزابلا ایزابلایی