از اسفند بدم میآید، مثل ماه تولد کسی است که دوستش دارم ولی او مرا دوست ندارد، تیره و تار اما روشن، سرد با پرتوهای ضعیف امیدوار کننده، درست مثل نگاههای کسی که دوستش دارم اما تکلیف من در چشمهایش معلوم نیست. از اسفند بدم میآید هرجوری که میدود خودش را به بهار وصله پینه بزند نمیشود، حتی اگر همرنگ بهار هم بشود اما بهار کجا و او کجا. اسفند مثل مردی است که من او را دوست دارم اما او جز سرما و ناامیدی و یاس برای من چیزی ندارد، او دستهایش گرم نیست، صورتش گل نمیاندازد و چشمهایش را که میبینی منجمد میشوی، میدوی اما گرم نمیشوی. اسفند همیشه ادای بهار را در میآورد، ولی کج و کوله. مثل مردی که دوستش دارم و او مرا دوست ندارد ولی ادای آدمهای مهربان را درمیآورد، مثل مردی که مهربان نیست، اما ادای آدمهای دلسوز را در میآورد. اسفند آخرین دکمهی شل شدهی لباس دوازده رنگ مردی است که دوستش دارم. دکمهای که لق مانده و کسی بلد نیست در جای درستش کوک بزند، درست مثل او که در دهان من دندان دارد، یک دندان لق. اسفند ماه غلوهای تو خالی است. مثل من که غلو میکنم امسال اسفند دندان دوست داشتنت را میکنم و میاندازم دور. اما باز بهار که میآید، یخها که میشکند، اسفند زیبا میشود، میرسد. از اسفند بدم میآید چون مردی که دوستش دارم و او مرا دوست ندارد، شبیه اسفند است، موهایش را شانه نمیزند ولی خط ریشش همیشه صاف و مرتب است، یک جوری اصلاح میکند که هرلحظه میتوانی تصور کنی که پنج دقیقه پیش با خمیرمخصوص اصلاحش چه قیافه جالبی داشته است، مردی را که دوست دارم تکلیفش با همه چیزهای زندگی معلوم نیست، تکلیفش با صفات با فصلها با روزها با کلمات معلوم نیست، مردی را که دوست دارم جوری است که انگار تمام چیزها دربرابر او معنیشان را از دست میدهند، شلخته است، اما به نظم معنی میدهد. ساکت و خاموش است اما به حنجره و هجا معنی میدهد. مردی را که دوست دارم و او مرا دوست ندارد، شکل اسفند است، هرلحظه یکجور. مثل حالا که انگار اصلا وجود ندارد ولی به تمام این فعلها التزام میبخشد.