گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

غمگین‌ترین قسمت ماجرا آنجاست، که مردی را ببینی در حال فروریختن. پدری با یک دخترپنج ساله. لبخندهای همیشگی ‌ای که محو شده‌اند. سال‌ها گذشته است، همبازی دوران بچگی‌ات حالا مانده است با یک عروسک. با یک عروسک و یک نگاه غمگین. تو جز بازی نیستی. از اول نبودی. نمی‌توانی خودت را بیاندازی میان بازی. قوانین بازی اجازه نمی‌دهد، او باید تنها ادامه دهد، با یک عروسک پنج ساله. فعلا تنها. تو تماشاگر ماجرا هستی. مثل سال‌ها قبل، با این تفاوت که ماجرا دقیقا برعکس شده است. دنیا دور برداشته است. خواب‌های هرساله‌ات تعبیر شده است. آنقدر دور برداشته که دیگر این بازی  نه تنها آشنا نیست بلکه ترسناک و پر از وهم و راه‌های ناشناخته است. تو دور ایستاده‌ای و شانه‌هایت در حال فروریختن‌اند. تو دور ایستاده‌ای و نمی‌توانی قوانین را از من یادبگیری. قوانین را طبیعت وضع کرده است. تو دور ایستاده‌ای و نمی‌دانی نقطه شروع دوباره از کجاست، ادامه بازی چطور است، تو دور ایستاده‌ای تا کسی به زور هلت بدهد. این بازی به تو یاد می‌دهد که فقط خودت هستی که می‌توانی به خودت و آن عروسک کمک کنی. که در این طوفان تو هستی که آبدیده می‌شوی و سفت. من بیرون از گود ایستاده‌ام. نگاهتان می‌کنم، برای عروسک دست تکان می‌دهم و غمگینم، نمی‌توانم دست‌هایت را فشار دهم و حرف‌های امیدوارانه بزنم، تو امید نمی‌خواهی. تو می‌خواهی دست‌هایت فشرده شود و شانه‌هایت محکم. تو می‌خواهی کسی به چشم‌هایت نگاه کند و به تو اطمینان دهد. کسی نمی‌داند اما رسم بازی‌ها عادت است، توی دور که بیافتی عادت دستت را می‌گیرد، این غم‌ها کمرنگ‌تر می‌شود، روی دور که بیافتی دیوار می‌شوی برای عروسکت. من دور ایستاده‌ام، اما تو باید حواست را جمع کنی. نگاهت نمی‌کنم  اما می‌دانم تمام این کابوس‌هایت یک روز تمام می‌شوند، روزی که از ویرانه‌هایت برای عروسک کاخ ساخته باشی.
  • ایزابلا ایزابلایی