گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

چشم‌هایم را درون گودال‌های عمیق دفن کردم، دست‌هایم را توی خاک کاشتم و تندترین‌طوفان‌ها را مقبره‌ی موهایم کردم، پاهایم را استخوان سگ‌ها کردم و با رگ‌هایم آسمان و زمین را به هم کوک‌های درشت زدم، دیگر چیزی نمانده بود، داشتم می‌دویدم با بدنی که پا نداشت، و  سر نداشت و دست نداشت و چشم نداشت و لب‌هایش زخم‌های کاری‌‌ای داشت شبیه گل‌های انار. داشتم می‌دویدم با لب‌هایم. با گل‌های انار. من نبودم. خودم را دور ریخته بودم. وسایلم را گذاشته بودم و می‌دویدم. داشت دیر می‌شد. اگر صدایم را دور نیانداخته بودم می‌توانستم فریاد بزنم می‌توانستم با گلوی تمام بادها فریاد بزنم، اما چیزی گذشته بود، آن لحظه اگر رسیده بودم، اگر می‌رسیدم، اگر نمی‌خواستم تمام گل‌های انار را از لب‌هایت آویزان کنم، اگر ‌لب‌هایم را توی رودخانه انداخته بودم، شاید با باران‌های امروز عصر می‌توانستم تو را ببوسم، چه فرقی دارد، ماهی باشم یا رودخانه‌های جاری. اما دیر رسیدم و بعد هرگز دست‌هایم سبز نشد و بعد گل‌های انار هرگز انار نشدند و من هرگز دست‌هایم را برای چیدن گل‌های خشک‌شده‌ای که هرگز از شاخه جدا نمی‌شوند، پیدا نکردم.
  • ایزابلا ایزابلایی