گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

تایمر چراغ قرمز هرلحظه عدد کم و کمتری را نشان می‌داد. چندخیابان تا مقصد فاصله مانده بود. بیماری‌ تمام آن لحظات را پر کرده بود، آدم‌های توی ماشین‌های کناری عجیب به نظر می‌رسیدند.

هرچه بیشتر ساختمان‌ها را نگاه می‌کردم، هرچه تعداد طبقات بیشتری می‌دیدم، هرچه کوچه‌های بیشتری را دید می‌زدم و بن‌بست‌ها را تجسم می‌کردم، به تعداد تک‌تک آن ساختمان‌ها، به تعداد اف اف های مدرن و زنگ‌های قدیمی آن خانه‌های چندطبقه، به تعداد تمام کسانی که آن اف اف ها و زنگ‌های قدیمی را فشرده بودند، به تعداد تمام اتاق‌هایشان، هال و پذیرایی، انباری‌های بوگرفته‌شان، آشپزخانه‌های قدیمی و معطر، به تعداد تمام کوچه‌های که رد می‌کردم و تمام کوچه‌هایی که بعد از آن کوچه‌ها ایستاده بودند، به تعداد سنگ‌فرش‌های پیاده‌روها و به تعداد تمام صندلی‌های رستوران‌های پرزرق و برق، تمام نیمکت‌های منتظر و تمام درخت‌هایی که توی مسیر بود و تمام آنهایی که قرار بود توی مسیر باشد، به تعداد تمام بچه‌هایی که توی ماشین دماغ‌هایشان را به شیشه می‌چسباندند و ثانیه‌ای نگاه تازه تحویلت می‌دادند و تمام آنهایی که روی پای کسی دیگر به خواب عمیق رفته بودند، به تعداد لیست مخاطبان تمام کسانی که با تلفن همراه حرف می‌زدند و من می‌دیدمشان و تمام آنهایی که تلفن‌شان زنگ می‌خورد و من نمی‌شنیدم و تمام آنهایی که آنسوی خط‌ها بی‌قرار کلمه‌ای، سلامی، حرفی، دلگرمی‌ای بودند و تمام آنهایی که می‌دیدمشان و تلفنشان خاموش بود و تمام آنهایی که به صدای کلفت و نخراشیده کسی که می‌گفت مشترک مورد نظر خاموش بود، به تعداد تمام کسانی که نایلون‌های خوراکی به دست از مغازه خارج می‌شدند و هی محتویات کیسه را نگاه می‌کردند و هی جیبشان را و تمام کسانی که مردد بودند جلوتر بیایند یا صبر کنند ماشین‌ها رد شوند و باز قدم بردارند، به اندازه تمام کسانی که موسیقی‌های همراهشان مزخرف و بی‌مزه و حتی خنده‌دار بود و اندازه تمام کسانی که موسیقی همراهشان حرف دل بود و یک فلاسک چای پایین صندلی شاگردشان، اندازه تمام بیمارستان‌هایی که می‌دیدم و تمام اتاق عمل‌هایی که وجود داشت و تمام مریض‌هایی که دل توی دلشان نبود و ثانیه‌ها را خرج می‌کردند، به اندازه تمام همراهانشان که گوهر زندگی را کشف کرده بودند و تمام کسانی که ناامید گریه می‌کردند، به اندازه تمام کفش‌هایی که توی ویترین‌ها راه رفتن می‌خواستند و به اندازه تمام کفش‌هایی که راهشان تمام شده بود، به اندازه‌ی تمام فکرهایی که می‌آمد و می‌آمد و می‌آمد، به تعداد تمام چیزهایی که گفتم و تمام چیزهایی که نگفتم احساس تنهایی، مریضی و تنهایی مردن تا مغز استخوانم رخنه کرده بود.
 مگر می‌شود آدمیزاد آنقدر در جمع و آنقدر تنها و آنقدر مریض. مریضی چه بود؟ که هی می‌آمد و روز بعد یک نوع دیگر؟ چه  می‌خواست؟ مرا؟ یا تمام مرا؟ مرا با تنهایی‌ام می‌خواست یا خودش تنهایی بود که در من حل می‌شد؟ چه داشت که بود و نبودش  را به یاد می‌آورد و تکرار می‌کرد و باز تکرار. چقدر، چند دل، چند لحظه، چند ساختمان، چند برج تنهایی دیگر باید می‌آمد و می‌رفت تا مریضی را هم می‌برد؟ من به تعداد تمام آدم‌های شهر مریض بودم و مریض نبودم. تنها بودم و تنها نبودم، شاد بودم و شاد نبودم، دلم گرفته بود و دلم نگرفته بود، بغض داشتم و بغض نداشتم، من چه بودم؟ دل داشتم یا نه؟ نفس می‌کشیدم یا نه؟ جایی را می‌دیدم یا نه؟ چندخیابان دیگر مانده بود تا مقصدم؟ کجا می‌رفتم؟ اصلا مقصدی وجود داشت؟ مقصد چه بود؟ تنهایی یا مریضی؟ چندروز گذشته بود؟ چندروز دیگر باید می‌گذشت؟ کاش جایی وجود داشت تا افکارت را زیر شیر آب جوش بشویی و بسوزانی. اتاق فکرسوزی. جایی که خیابان‌ها توی سرت وول نخورند، و برج‌ها از ارتفاع شهر را نشان ندهند، جایی که آدم‌ها توی سرت زندگی‌شان را قی نکنند، جایی که بشود مشتی فکر را بالا آورد. بوق‌ها انگار نمی‌خواستند تمام شوند.
 سرم را تکان دادم یک فیلم چند هزارثانیه‌ای یا چند میلیون و حتی میلیارد میلیارد ثانیه‌ای در عرض یک لحظه گذاشت، من چه می‌خواستم؟ افکارم چه می‌خواستند؟ تنهایی و مریضی از من چه می‌خواست؟ من چند تکه بودم. هزار تکه؟صدهزار تکه؟ یا من همه بودم؟ همه آدم‌ها؟ همه آن‌هایی که زندگی‌شان کردم و همه آنجاهایی که از نظرم گذشته بودند؟ من آنها بودم، می‌توانستم همه باشم، من همیشه می‌توانستم همه باشم، می‌توانستم یک فیلم بلند یا یک تئاتر کوتاه شهرقشنگ باشم، من می‌توانستم ماست گندیده‌ی توی یخچال خانه باشم و احساس ماست گندیده بودن را با تمام سلول‌های ماست بودنم حس کنم و تمام نگاه‌هایی که من را می‌گذرانند، حتی می‌توانستم زبان کسانی که من را میبلعند، بوی دهانشان، نوع دندان‌هایشان و چیزی که می‌خواهند بگویند، مزه‌ی تفشان، افکار چندرغازشان، بوی زیربغلشان و مخاط توی بینیشان را حس کنم و زندگی کنم، می‌توانستم در یک لحظه بمیرم و لحظه بعد آرام مثل یک گنجشک تازه به دنیا آمده زندگی کنم. مشکل کجا بود؟ چند روز دیگر تا حلش مانده بود؟ مشکل تنهایی ماست‌ها بود یا تنهایی آدم‌ها یا جنبنده‌ها؟ چندروز دیگر، چندروز دیگر تیرخلاص را می‌زند؟ تیرخلاص؟ یادم رفت بگویم من می‌توانستم تیرخلاص خودم را بزنم، باهرچیزی که فکرش را بکنید، با چندمشت حرف که کافی بود به زبان بیاورمشان و مثل یک کلت اصیل بگویم بنگ. بعد کلک کنده شود. هزاربار یا شاید بیشتر کلکم را کنده بودم. اما باز تولد. چیزی که دست من نبود تولد بود. تولد روی پولک‌های ماهی آکواریوم، تولد توی کتاب قصه‌ی بچه‌ها روی آن نقاشی‌های ساده، تولد روی دیوارهای رنگ‌آمیزی شده شهرداری که بچه‌ها با دستهایشان تن سیمانی‌ات را لمس می‌کند، تولد در نگاه‌های هرزه، در یک بنگ جدید. می‌بینید؟

عجیب است، عجیب است که مرگ دست خود آدم باشد و تولد نه. که هرروز بنگ کند و باز متولد شود، چراغ داشت سبز می‌شد و من متولد. این بار چندم بود که به دنیا می‌آمدم؟ چندبار دیگر قرار بود متولد شوم؟ تولد تنهایی بود یا رنج، امید بود یا مشقت، کجا قرار بود هیچ باشد، کجا قرار بود با هیچ به سرانجام برسم؟ چند تولد دیگر مانده بود؟
  • ایزابلا ایزابلایی