گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

یه گربه تو زیرزمین خونمون مرده بود. یه گربه بزرگ. مامان خیلی گربه. اولین نفر مامانم دید. کسی به من نگفت گربه مرده. نگفت این همون گربهه است که هرروز تو حیاط خونمون می‌لولید و بازی می‌کرد، همون گربهه که بچه‌‌هاش از دمش آویزون می‌شدن و بازی می‌کردن. همون که یه روزی همشون غیبشون زد. خودش و بچه‌هاش. همون که حیاط خونه رو هی کثیف می‌کرد و بازیگوش بود. همون مرده بود. همون که چشماش برق می‌زد. همون ناقلای بدجنس که رفته بود. حالا برگشته بود و تو زیرزمین مرده بود. کسی نفهمید چرا مرده. چرا اینجا مرده. چرا آروم اومده. چرا یه روز بارونی رو انتخاب کرده و مرده. خودش حتی نگفت بچه‌هاش کجان. بزرگ شدن یا نه. اون سفید کوچولوئه هنوزم اون برادراشو اذیت می‌کنه یا نه. کسی هست مواظب کمرباریکشون باشه یانه. کسی هست که مثه شیر لم بده و بقیه از سرو روش آویزون شن یا نه. هیچی نگفت. فقط مرد.
  • ایزابلا ایزابلایی