گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

جدی تو چقدر محجوب داشتی لیوان‌هایمان را میشستی و من کام آخر را می‌گرفتم. تو چقدر شبیه من بودی. شبیه سال‌های آرامش. شبیه یک لیوان آب که به دستم بدهی. شبیه یک موزیک مشترک پیش‌زمینه. شبیه یک شروع باشکوه. تو شبیه وسواس‌های موقع ظرف شستن بودی، وسواس‌های هنگام نگاه کردن، که هی بیشتر نگاه کنی و فکر کنی هنوز بدهکاری یک نگاه دیگر. یک لبخند دیگر. تو جامانده در تمام وسایل خانه بودی بعد از اینکه رفته بودی. در رخت‌ها. در نگاه منتظر آینه. در آب‌چک ظرف‌ها با لیوان‌های منتظر. در کیف‌دستی خرید روزانه. در زنگ‌های مکرر تلفن، در بیسکوییت‌های حل شده در چای، در فیلم‌های بی سروته تلویزیون، در مانیتورهای گوشی‌های اسمارت، در پتوهای مرتب نشده صبح‌گاهی، در بوی نای حمام‌های خالی، در صدای چرت‌های خلسه‌وار هرروزه، در فیلم‌های شبانه‌ی ناتمام، در کمدنیمه بازمانده‌ی لباس‌ها، در قوطی جامانده‌ی نوشابه، در از خواب پریدن‌های ظهرگاهی بی محابا، در خواندن کتاب‌های قدیمی با شتاب، در حرف‌های ناتمام مانده در مستی، در بوق‌های ممتد ماشینی که رفته بود، تو مانده بودی. در تمام دنیا. در تمام خیابان‌های یک طرفه که مسیرمان به هم نخورد، در تمام چراغ‌های قرمزی که قرمز نماند و پشت تمام خطوط تلفنی که مال تو نبود، تو همان‌وقت که داشتی لیوان‌هایمان را میشستی خودت را جا گذاشتی و بعد رفتی، یک جوری خودت را جا گذاشتی که حالا حالاها باید بروی، هی بروی و هی ببینی که تکه‌هایت نیست، توهرروز باید بروی، و من هرروز رفتنت را تماشا کنم، از لیوان‌ها، از خانه‌ها، از خیابان‌ها، از باد. جدی تو چقدر محجوب هرروز لیوان‌هایمان را توی سینک می‌گذاشتی و من بی‌توجه به وقت رفتنت،هنوز هم هرروز آمدنت را تماشا می‌کنم.هرروز. هرروز.

  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۱)

  • مجید مویدی
  • من اما طوری تنها بودم

    که ماندنم همه را تنها می کرد

    (گروس عبدالملکیان)

    ...

    بعضی ها، بعضی خاصیت هاشون انقد پر رنگه که همه چیز رو به همون رنگ در میاره. مثل بودن بعضی ها. مثل رفتن شون. مثل نبودن یا مثل همه چیز و هیچ چیز.

    فک کنم قضیه رو خیلی پیچیده تر کردم. ببخشید.

    پاسخ:
    چقد خوبه این گروس واقعا. چقد.
    حتی هیچ چیز بعضیا هم میمونه. هیچ چیزشون هی یاد آدم میاد و هیچ چیزشون هی آدمو منتظر نگه میداره.