چند بطری گریه کردم، چند بطری خیلی بزرگ. اشکهایم را داخل قوطیها ریختم و دربشان را جدا کردم برای کمپین درب قوطی. چند بطری گریه کردم و هی دنبال کولهام گشتم و پیدا نشد. دنبال کولهام گشتم و نبود، شاید اگر پیدا میشد آدرس جایی را داشت که بشود رفت و در آنجا تلویزیون نباشد. مجری اخبارشبانگاهی از تعداد کشتهها حرف نزند، شاید کولهام راهی را بلد باشد، به دنیایی برسد که صلح پادشاهی کند و جنگ هنوز اختراع نشده باشد، شاید گوشهای باشدکه کارگران مظلوم افغان بیگاری ندهند و شامشان نان خشک و خانهشان خیابان نباشد. شاید جایی را بداند که ساندویچ تخممرغ برای افغانها طبخ نکنند که بشود شام شاهانهشان. کاش جایی باشد که با بطریهای اشک بشود فقر را شست، کشتار دستجمعی را محو کرد، بشود جنگ را نابود کرد. کاش بطریهای اشک ارزش داشت.
مطمئن باشید جهان هر روز و هر شب بیشتر بسوی بی نظمی و هرج و مرج و کشت و کشتار و فقر و بدبختی پیش میره. الان رو با سالها پیش مقایسه کنید به حرفم میرسید. روزی برسه که دیگه هیچی سر جاش نمیمونه.