کلا از آب میترسم. تو استخر دونفر بودن که وقتشونو گذاشتن برام. قرار شد بریم یکی از سرسره سرپوشیده درازها رو من امتحان کنم. به غایت تاریک بود. هرچی بیشتر میرفتیم تاریکی تموم نمیشد. یاد قبر افتادم. مدام با خودم میگفتم نباید میاومدم اینجا. وحشت دست و پامرو بسته بود. شیبش بیشتر میشد و ما بیشتر تو تاریکی لیز میخوردیم و جلو میرفتیم، انگار دیگه تاریکی جزئی از ما شده بود. یاد هیچچیزی نیافتادم. نه کارای خوبم. نه کارای بدم. یاد مردن افتادم. مردن خالی. نه یاد کسایی که دوستشون دارم. نه کسایی که ازشون بیزارم. نه بابت کارای بدم پشیمون بودم و نه بابت خوبا خوشحال. میدونستم نمیمیرم، اما احتمال میدادم بمیرم. اگه تو اون تاریکی وسط سرسره یهو چیزی جلومون سد میشد به احتمال یک در میلیون میمردم. یا اگه غرق میشدم. اما خود اون تاریکی یه مرگ بزرگ بود. یه وحشت تو خالی. بعدش که هی رفتیم جلوتر سرعتش بیشتر شد. شلاپ افتادم تو آب. بد کوفتی بود. بعد فکر کردم مردن هیچ چیزی نداره. آدم نمیخواد باور کنه داره میمیره. مدام میخواد خودشرو نجات بده. مردن فقط میاد و آدم رو با خودش میبره. تا ثانیه آخر. انگار توی فکرت هیچ چیزی نداری جز مردن. مردن وقتی بیاد سراغت مجبوری بغلش کنی. انگار مجبوری وقتی زندهای خوب زندگی کنی، برای همون لحظه. نه برای چیز دیگهای. مجبوری خوب زندگی کنی تا مردن تو رو نبینه. وقتی داری میمیری مهم نیست قبلش آدم خوبی بودی یا بدی. فقط میخوای نری. میخوای تموم نشه. ولی مجبوری خوب زندگی کنی، چون یه روزی میمیری و همه این چیزا تموم میشن، انگار که از اول وجود نداشتن.