گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

کلا از آب می‌ترسم. تو استخر دونفر بودن که وقتشونو گذاشتن برام. قرار شد بریم یکی از سرسره سرپوشیده‌ درازها رو من امتحان کنم. به غایت تاریک بود. هرچی بیشتر می‌رفتیم تاریکی تموم نمی‌شد. یاد قبر افتادم. مدام با خودم می‌گفتم نباید می‌اومدم اینجا. وحشت دست و پام‌رو بسته بود. شیبش بیشتر می‌شد و ما بیشتر تو تاریکی لیز می‌خوردیم و جلو می‌رفتیم، انگار دیگه تاریکی جزئی از ما شده بود. یاد هیچ‌چیزی نیافتادم. نه کارای خوبم. نه کارای بدم. یاد مردن افتادم. مردن خالی. نه یاد کسایی که دوستشون دارم. نه کسایی که ازشون بیزارم. نه بابت کارای بدم پشیمون بودم و نه بابت خوبا خوشحال. می‌دونستم نمی‌میرم، اما احتمال میدادم بمیرم. اگه تو اون تاریکی وسط سرسره یهو چیزی جلومون سد می‌شد به احتمال یک در میلیون می‌مردم. یا اگه غرق می‌شدم. اما خود اون تاریکی یه مرگ بزرگ بود. یه وحشت تو خالی. بعدش که هی رفتیم جلوتر سرعتش بیشتر شد. شلاپ افتادم تو آب. بد کوفتی بود. بعد فکر کردم مردن هیچ چیزی نداره. آدم نمی‌خواد باور کنه داره میمیره. مدام می‌خواد خودش‌رو نجات بده. مردن فقط میاد و آدم رو با خودش می‌بره. تا ثانیه آخر. انگار توی فکرت هیچ چیزی نداری جز مردن. مردن وقتی بیاد سراغت مجبوری بغلش کنی. انگار مجبوری وقتی زنده‌ای خوب زندگی کنی، برای همون لحظه. نه برای چیز دیگه‌ای. مجبوری خوب زندگی کنی تا مردن تو رو نبینه. وقتی داری می‌میری مهم نیست قبلش آدم خوبی بودی یا بدی. فقط می‌خوای نری. می‌خوای تموم نشه. ولی مجبوری خوب زندگی کنی، چون یه روزی می‌میری و همه این چیزا تموم می‌شن، انگار که از اول وجود نداشتن.
  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۴)

  • فاطیما کیان
  • مجبوریم خوب زندگی کنیم که موقع رفتن کمی کمتر به زندگی نکرده فکر کنیم و راحت بریم چون بالاخره همه میریم اونور :)
    پاسخ:
    مجبوریم چون زندگی هیچ‌کاری برامون نمیکنه و فقط مردن رو بهمون نشون میده...
    زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست
    هر کسی نغمه‌ی خود خواند و از صحنه رود
    صحنه پیوسته به جاست
    خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

    * ژاله اصفهانی
    پاسخ:
    مرسی مناسب بود :)
    ب نظرم برای هر کس با توجه ب زندگی ای ک داشته و دیدگاهی ک داره، یه جوره :/
    حتی دیدگاه ادما راجع ب مرگ متفاوته با هم، راجع ب اینکه بعدش دنیایی هست؟ نیست؟ اگه هس چجوره و اینا، یا همین ک اخرش گفتی بعد مرگ انگار تو اصلا وجود نداشتی.
    اگر ب موضوع مرگ علاقه داری پیشنهاد میکنم این انیمه رو ببینی ک داستانش راجع ب کسایی هس ک میمیرن و میرن جایی ک اونجا توسط یه سری قاضی قضاوت میشن بر اساس اعمالشون تو زندگی و اعمالی ک پیش قاضی ها انجام میدن قبل اینکه بفهمن مردن ( اول ک میان اونجا حافظشون درست کار نمیکنه و یادشون نمیاد مردن اخه ) ک برن ب تناسخ یا نیستی، میشه بهشت و جهنمم تعبیر کرد، اسمش : Death Parade 
    در نوع خودش جالب و متفاوته، من خیلی خوشم میاد ازش
    پاسخ:
    به نظر میاد اون لحظه مردن هیچیه. یعنی تو زندگی همین لحظه است که مهمه. این لحظه که من دارم به کامنت تو جواب میدم. شاید در آینده که زنده‌ام تاثیر داشته باشه. کم کمش خاطره بشه. اما وقتی میخوام بمیرم به هیچ درد من نمی‌خوره. اون لحظه مرگه که مهمه. یعنی زندگی در مجموع لحظاتمونه. لحظات حال. بعدش یعنی بعد از مرگ رو بهش فکر نکردم. مرسی از پیشنهاد انیمه :)
    +خوش اومدی به بیان
    ادرسو اشتب زده بودم اون یکی دو ساعت دیگه پاک میشه و ممنون :))

    اتفاقا این بحث لحظه رو خیلی دیدم راجع به زندگی بکنن، زندگی همین لحظه هاست و اینا، فیلم و اینام براش ساختن.
    خب با همین ایده در نظر میگیریم زندگی جاودانه رو، اونوقت لحظه هامون مهم نمیشدن نه؟ اونوقت ازینی ک الان هستیم رفت انگیز تر میشدیم و ب جای کار رو ب فردا انداختن ب 10 سال دیگه مینداختیم :))
    پس ب نظرم مرگ هیچی نیست، هرچی هس فایده داره برامون :))
    میدونی اگر ب این نظریه ک حاله ک مهمه باور داری باید مرگ هم با ارزش بدونی و موقع مرگ حتی باید با لبخند رو لبات و اشک تو چشمات خدا حافظی کنی ن بی تفاوت، منظورم اینه :))
    پس در نهایت مرگه ک ب درد زندگی و اون لحظه هایی ک گذروندی میخوره ب نظرم و اینکه لحظه هایی ک گذروندی نتونن جلوی مرگتو بگیرن بد نیست :دی
    + صرفا مثبت ب قضیه نگاه کردم :))
    پاسخ:
    از این دید قبول دارم نظرتو. که ما زندگی میکنیم برای لحظه و بعد لحظه مرگ و بعد تمام. یه دیدگاه دیگه هم داره که خودم قبولش ندارم ولی فقط به احساس فشار میاره. بهتره ندیدش بگیرم...
    مرسی دوس داشتم دیدگاهتو :)