گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

یک روزی توی زندگیم بد زمینم زده بود. فقط هلم نداده بود. چاقو را ذره ذره فرو داده بود توی قلبم و بعد کشیده بیرون. چند هزار بار گمانم. هی خنجر کشیده بود و دستش را  انداخته بود لای گردنم و مدام تکرار می‌کرد، که ما بهترین دوستان هم هستیم. اولش باورتان نمی‌شود. همه جای بدنتان سیخ می‌زند، اما باز هم باور نمی‌کنید، فکر می‌کنید که لابد خودتان مرضی دارید و گرنه جای انگشتان کسی بهتان می‌گوید خواهر، درد ندارد که. او فقط دوستتان دارد، و شما زیادی بدبین شده‌اید. لعنتی. زمان بی‌رحمانه مشت‌ها را باز می‌کند. یک جوری که روزی هزار بار جلوی آینه به تصویر خودتان نگاه می‌کنید و از سادگی‌های احمقانه‌تان منزجر می‌شوید. بعد چه می‌شود که چندسال بعد، بد زمین می‌خورد؟ بد می‌بازد؟ بد می‌گذرد، بد. اینکه خدا چادرش را سر می‌کند و هلک‌هلک می‌رود انتقام ظلم‌های دیگران به مرا می‌گیرد بدون اینکه اینگونه خواسته باشم، فوق العاده نیست؟
 خوشحال نیستم.
  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۴)

آخ که قلمت خیلی خوبه
پاسخ:
آخ چه کامنت شیرینی
  • فیلوسوفیا ..
  • :)
    پاسخ:
    :)
    :(
    پاسخ:
    :]
    اینی که نوشتی شعبه موقت رو دوست داشتم ... نشون میده به فکر اینی که به محض درست شدن بلاگفا برگردی خونه قدیمی ات :)))
    تحمل هر جایی جز بلاگفا حسابی سخته :((
    پاسخ:
    بلاگفا رو خیلی دوست دارم، به خاطر دوستان قدیمی و خواننده‌های خاموشی که هنوزم وفادارانه هرروز اونجا سرک می‌کشن:/ اما اینجا از همه لحاظ واقعا بهتره. هم امکانات، هم نداشتن تبلیغات و هم چیزای دیگه...