همان لحظه که سگ نگهبان قهوهای براق با دندانهای تیزش خیز بر داشته بود طرفم، دوست داشتم شوت بزنم زیرش و بهش بگم "بزن به چاک" و دندانهای تیزم را نشانش بدهم. اما نشد. هم با زنجیر پاهایش را بسته بودند و هم وقتی نگاه کردم متوجه شدم دندانهام کنُد شده و چیزی را چاک نمیدهند. بله متاسفانه خیلی زودتر از آن یادم آمد علاوه بر اینکه باید حتی نان صبحانه را چند روز قبل از استفاده بخیسانم و استفاده کنم، مثل موش هم از یک سگ فرار میکنم و میترسم. آنجا بود که فهمیدم مرزی بین واقعیت و خیال میبینم که البته همان لحظه سگ نگهبان به سمتم یورش برد و یکی از آدمهای درونم کور شد، الان هیچ مرزی بین هیچچیزی نمیبینم و دندانهایم یکی یکی در حال افتادن روی زبانم هستند و در همین لحظه بعلت تکرار بیش از حد کلمه "دندان"، معنی بیگانهای برایم پیدا کرده است، مدام فکر میکنم چند سگ کوچک به جای دندان توی لثههایم کاشتهاند که منتظرند دهانم را باز کنم تا مردم را تیر بزنند.