گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

به نظرم کیک پختن نوعی مراقبه است. همانطور که تخم مرغ ها را در ظرف میشکنی، هم می‌زنی. چقدر دلت برای فلانی تنگ شده.حباب‌ها پدیدار می‌شوند.  اگر ایندفعه بیرون رفتی یادت باشد وانیل بگیری. حباب‌ها بیشتر می‌شوند. باید ماست را اضافه را کنی. بوی آردها بلند شده. سیم همزن کوتاه است و تو نیم‌خیز همچنان هم می‌زنی. فیلمت را نصفه‌کار رها کردی. نوبت شکر است. باید آنقدر هم بزنی تا کرم سفید رنگی بدست آید. مثل جادو می‌ماند. اول زرد است. هرچه استمرار به خرج دهی کمتر مقاومت می‌کند. وسط‌های هم زدن دستت خسته می‌شود. ولی کیف می‌دهد. مواد در حال غلیظ شدن هستند. افکارت را می‌گیری. نفست را کنترل می‌کنی. بیرون، داخل، بیرون، داخل. دستور می‌گوید همچنان باید هم بزنی. مواد را یکی پس از دیگری اضافه می‌کنی. دوباره افکار آمده‌اند. به خمیر نگاه می‌کنی، یاد قصه‌ها می‌افتی. ادامه می‌دهی. با کودک درونت حرف می‌زنی. می‌گویی بافت نرم و خوشمزه را ببین. کمی خجالت می‌کشد. از تو قول می‌گیرد آخرش ته خمیر را با انگشت لیس بزند، می‌گویی باشد. حالا وقت ریختن مواد داخل قالب است. کیف می‌دهد. با خودت می‌گویی مهم نیست نتیجه چه شود. همین‌ که ریتم را بدست گرفتی و نواختی، همین که لمس کردی هرچه که بود را. همین که لحظه را داشتی یعنی درست آمده‌ای.

  • ایزابلا ایزابلایی

بیش از اندازه در خانه مانده‌ام. هرروز به این فکر می‌کنم کی برمی‌گردم؟ کی دوباره شروع می‌کنم و هیچ جوابی نمی‌گیرم. کمی ناامید شده‌ام. برنامه‌ای ندارم. سوسوی امیدی داشتم برای داشتن پولی برای رهن خانه در تهران. اما احتمالش کم است که جور شود. فکر اینکه باید با آن شرایط به پانسیون برگردم کمی نگرانم می‌کند. ماه آینده باید شرایط را ببینم. هرروز کمی نقاشی می‌کشم. کمی پته می‌دوزم. کمی چیز یاد می‌گیرم. در این بین مدام برای داشتن امید می‌جنگم. ولی هیچ چیز خوشحال کننده‌ای وجود ندارد. اینکه بعد از چندماه دوباره باید برگردم سرخانه اولم و تازه برای داشتن کار و اینجور چیزها بگردم کمی مرا خسته کرده. اما باز هم به خودم می‌گویم قوی باش. این روزها هم می‌گذرد. این روزهای سراسر یاس و ناامیدی هم تمام می‌شود. دوباره دنیا باز می‌شود. اما امیدوارم تا آن موقع ما آدم‌های در خانه مانده چیزی برایمان مانده باشد. دارم چرت می‌گویم ولی. وقتی بتوانیم کمی به همه چیز برگردیم دوباره عادت می‌کنیم. ما انسان‌ها برده‌ی عاداتیم.

  • ایزابلا ایزابلایی

فردا روز تولدم است. به 29 سالگی سلام می‌کنم. نمی‌دانم چجوری است. تلاش می‌کنم از تمام وقتم استفاده کنم تا بتوانم بهتر زندگی کنم. هر سال به سال قبل نگاه می‌کنم و تغییرات خودم را می‌بینم. امسال در شرایط نرمالی نیستیم. نه من. نه خانواده‌ام. نه شهر، نه استان، نه مرکز استان، نه کل کشور، نه دنیا، نه کره زمین. حالا که خیالم راحت شد همه در شرایط نرمالی نیستند می‌توانم کمی در درونم خوشحالم باشم. درون من به تمام دنیا وصل است و وقتی همه مثل هم باشیم اشکالی ندارد. اما در درون خانواده‌ام کمی بیشتر همه چیزها در هم پیچیده‌اند.پدرم به مادرم گیر می‌دهد. به برادرم گیر می‌دهد. به خواهرم گیر می‌دهد. به من گیر نمی‌دهد :) . من آدم خوبی هستم به گیر نیاز ندارم. اما باز مادرم گیر می‌دهد. به همه به در به دیوار به فرش به همسایه‌ها. من و خواهرم با هم دعوا می‌کنیم و چندین روز با هم حرف نمی‌زنیم و حالا همه چیر بیشتر در هم می‌ریزد چون تیم من هرروز در حال کم شدن است، چون روزهای قبلش با پدر و مادرم بحث کرده‌م. حالا من فقط توی تیمم هستم. برادرم هم حتما توی تیم من نیست. من می‌مانم یک طرف. بقیه می‌مانند یک طرف. یک نبرد غیرقابل قبول. فردا تولدم است. نمی‌توانم با هیچ‌کدام در مورد تولدم حرف بزنم. چون قرار است یک تولد خیالی بگیرم من و دیوارها توی پارکینگی که به دلایلی در آن سکونت دارم. قرار بود برای خودم کیک بپزم. غذای چینی درست کنم و دسر تدارک ببینم. چون واقعا من لیاقت همه چیزهای خوب را دارم اما بقیه این را نمی‌فهمند. خودم می‌فهمم. برای خودم چیزهای قشنگ بخرم و آرزو کنم قرصی چیزی اختراع بشود بلکه ما بتوانیم همدیگر را درک کنیم. آرزوی اولم هم رفتن کرونا است چون من دیگر نمی‌توانم در خانه بمانم. باید بروم پی زندگی‌ام. آرزوی سومم هم به خودم ربط دارد و نمی‌توانم بلند آنرا بگویم. اما لعنتی من وقتی روی این مبل می‌نشینم انگار بوی نودل می‌آید اما ته دلم می‌دانم زیرش یک چیزی گندیده است احتمالا. حالا دیگر باید بروم فیلم کره‌ای ببینم تا آنها رشته هورت بکشند و من غش کنم. باید بروم به مغزم هوایی بدهم. راستی کارم را از دست دادم اگر نمی‌دانستید بدانید بدلیل کرونا. بدلیل اینکه من توی خانه هستم و گفتم نمی‌آیم. چون آنچا فاصله اجتماعی یک شعار بود. اما به هرحال بد نشد. هروز دارم تلاش می‌کنم ببینم بلاخرهم ن توی چی استعداد دارم. یکی از توی مغزم داد می‌زند هیچکاری نکردن. اما چرت است. من عاشق خلق کردن هستم. عاشق اینکه کاری انجام دهم و نتیجه را بینم چند ماهی است نقاشی میکشم پراکنده حالم را خوب می‌کند اما نیاز به تمرین خیلی زیاد دارد. خدا را چه دیدی شاید یک روز یک نقاش شدم. یا یک آدمی که آمد گفت من توی آزمایشگاه تحقیقاتی کار مرتیط پیدا کرده‌ام. این چیزها برایم خوب است. کار مرتبط. چیزی که شاید تویش خیلی خوب نباشم اما تلاشم را می‌کنم. وقتی گیرش بیاورم. خلاصه را برایتان بگویم. من در حال کشفخ ودم هستم دارم خودم را می‌سازم. امیدوارم این روزها تمام شود. امیدوارم تولد 29 سالگی‌ام برای جهان مبارک باشد. خیلی مبارک. بدون درد و خونریزی و کرونا.

مثل اینکه فردا سومه و من تاریخ جهان از دستم رها شده.. تولدم چهارمه :))

  • ایزابلا ایزابلایی

روزهای زیادی گذشته است، ما درگیر کرونا شده‌ایم. الان دیگر مثل روزهای اول وحشت‌زده نیستیم. اما نگران هستیم. اما ترس داریم. از آخرین پستی که توی وبلاگم گذاشته ام تصمیمم را عملی کردم. به تهران رفتم و دنبال کار گشتم بعد از حدودا یک ماه کار پیدا کردم. هرچند نامرتبط با رشته تحصیلیم و هرچند که حقوق به موقع نمی‌دادند. زندگی جدیدی شروع کردم همراه با رشد. رشد همیشه دردناک است. دردی با لذت. اما خب خوشحالم که توانستم. اواخر اسفند بخاطر کرونا زوتر برگشتم شهرستان و هنوز در خانه هستم. هرروز در حال تمرین کردنم. در حال انجام دادن کارهایی که دنبال فرصت بودم برایشان. گاهی در خانه ماندن ملال‌آور می‌شود (خیلی). اما برای گذر از این مرحله نیاز است و چاره‌ای نیست. هر شب قبل از خواب می‌گویم امروز هم گذشت . روزها سعی می‌کنم قوی‌تر ادامه دهم. احتمالا از بیست و دوم به بعد باید سرکار حاضر باشم. اما چون در خوابگاه سکونت دارم و ریسکش زیاد است و والدینم نگرانم هستند فعلا قصد دارم در خانه بمانم تا بیماری کنترل شود. دوباره باید دنبال کار باشم، اینبار میدانم تجربه‌ام بیشتر است و حتما کار بهتری پیدا می‌کنم حتی امیددارم کخهکار مرتبط پیدا کنم. روزها کتاب می‌خوانم گاهی دو صفحه گاهی دو خط گاهی بیشتر. فیلم می‌بینم. نقاشی می‌کشم، کارهای دستی انجام می‌دهم. سعی می‌کنم به مادرم هرچند کم کمک کنم. فضای خانه کمی غیرقابل تحمل شده است. همه به هم گیر می‌دهند. اما این مرحله هم می‌گذرد و ما پوست کلفت‌تر ادامه می‌دهیم.

  • ایزابلا ایزابلایی

خب توی هفته سوم است که به خانه بازگشتم. تصمیم دارم تمام پوچی و بی‌هدفی و احساساتی که دچار شده‌ام را دور بریزم و خیلی قوی به آینده‌ام ادامه دهم. توی این مدت دو کتاب شروع کرده‌ام بخوانم. یک نرم افزار در حال یادگیری هستم. سریال دیده‌ام. وستورلد لعنتی. و می‌خواهم همان آدم موفقی باشم که دلم می‌خواهد. توی این سه سال درگیر ارشد بودم ،خیلی درگیر خودشناسی و افسردگی شدم. به معنای واقعی پوست انداختم. کمی بالغ تر شدم و حالا برای ادامه راه آماده‌ام. متاسفانه هنوز نت ندارم و گوشیم شکسته و گوشی هم ندارم :) . روزهای آینده روزهای سخت ولی رضایت باری خواهند بود. می‌خواهم آنگونه زندگی کنم که اگر به عقب برگشتم نگویم ای کاش.

  • ایزابلا ایزابلایی

بلاخره فارغ التحصیل شدم. یعنی دفاع کردم. یک هفته پیش. الان دچار یک نوع پوچی چیزی شده‌ام.دوست دارم هرروز وبلاگ بنویسم، کتاب بخوانم و فیلم ببینم و تفریحات مورد علاقه‌ام را انجام بدهم. اما فعلا هیچ‌کاری نکردن را انتخاب کرده‌ام. همین الان یک کانال تلگرامی ساختم که حرف‌های دو دستی‌ترم را آنجا بزنم فکر کردم ایده‌ی بدی نباشد آدرسش را اینجا بگذارم تا اگر کسی خواست به ما بپیوندد.

t.me/haaaarfogoft

 

  • ایزابلا ایزابلایی

روی مقاله‌ام کار می‌کنم. پایان نامه می‌نویسم. نقاشی می‌کشم. من نقاشی را تازه کشف کرده‌ام. از لذتش برایتان نگویم. از نوشتن هم گاهی بیشتر کیف می‌دهد. خط.ط راهشان را پیدا می‌کنند. به بیرون. به کاغذها. به دنیای اجسام. بعد دنیای دیگری درون تو ایجاد می‌شود. 

بیشترین دغدغه‌ام این روزها پیدا کردن کار است. و مستقل شدن. ماندن در پایتخت. هی به مصاحبه می‎‌روم و یا کارشان خوب نبست. یا من را قبول نمی‌کنند. کار مرتبط هم پیدا نمی‌شود چندان. اما من مصمم و امیدوار.

  • ایزابلا ایزابلایی
تمام روزهای سخت مرا صیقل داده‌اند و صاف و صوف کرده‌اند. اما صیقلی شدن درد دارد. اگر قرار باشد زندگی یک چیزی را به تو یاد بدهد باید بهایش را بپردازی. چون ما در خیال خود زندگی نمی‌کنیم. این واقعیت است که جریان دارد. ولی من همیشه فکر کرده‌ام که زندگی خیال است و بعد چوبش را خورده‌ام. محکم. رفتم پیش روانشناس گفتم دکتر چرا من نمیمیرم. خیلی درد دارم و از صدتا خونریزی بدتر است. اولین حرفش این بود که قرار نیست بمیری. گفتم می‌دونم. توی دلم. می‌دونستم قرار نیست بمیرم. بلکه باید با آن دردها رشد کنم. واقعیت این است شما هرروز فکر می‌کنید واو یا حتی وعو ما، یعنی خودمان چقدر رشد کرده‌ایم. چقدر بزرگ شده‌ایم. چقدر دیگر تجربه کرده‌ایم. دفعه دیگر قرار نیست زیاد دردمان بگیرد. دفعه دیگر راه را بلدیم. زیرک شده‌ایم. اما زندگی با انگشت وسطش از کنارمان رد می‌شود و هربار ما را غافلگیر می‌کند. ما قرار است تا آخر عمرمان هی رشد کنیم. بها بپردازیم. و هرروز تعجب کنیم. از اینکه نمردیم. نمی‌میریم. کم کم درد را می‌پذیریم. جزیی از ما می‌شود. یک جز عزیز. مثل چشم. مثل قلب. یک درد قشنگ. یک حفره‌ی خالی اما پر. پر از شاپرک‌ و زخم. این است همزیستی. جایی که دیگر زخمت را دوست داری. برایش مادری کرده‌ای. برای خودت. برای دردهایت. چقدر خودت را بیشتر دوست داری. چقدر برای خودت بیشتر ارزش قائلی و همه این‌ها از تو یک من آهنین‌ترِ ظریف ساخته است. معنای آن چاقو که قبلا نوشته بودم همان است. همان روز که به دکتر گفتم ببینید من یک چاقو توی قلبم دارم و نمی‌توانم درش بیاورم، یعنی در می‌آید ولی نمی‌توانم جلویش را بگیرم که هر ثانیه ضربه نزند. همان روز می‌دانستم قرار نیست این چاقو را کسی بیرون بکشد. کسی به جز خودم. کسی قرار نیست زخمم را جراحی کند. کسی قرار نیست جلوی خونریزیش را بگیرد. این من بودم که همه این کارها را کردم. خودم تنهایی. یعنی چاره همین است. ما خودمان را داریم و این برای ادامه کافی است. فقط یک روزهایی قرار است بمیریم. یک روزهایی تا تهش برویم. ته را ببینیم و از سر شروع کنیم.
  • ایزابلا ایزابلایی

تمام امروز چاقویی که مدام در قلبم فرو میرود اما مرا نمیکشد. هی زخم میکند و بیرون می‌رود و دیگربار تکرار می‌شود. هزار بار. و مگر زندگی به نکبت‌باریه گاهی روزها آگاه نیست؟

  • ایزابلا ایزابلایی