گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

دستانم. مچ دست‌هایم. تصور کنید دست‌هایتان از نبود خون چه‌جوری می شوند. درد می‌گیرند، کرخت می‌شوند. سیاه می‌کنند و آخ درد می‌افتد به جانشان. و مدام توی خواب دستتان را مشت می‌کنید و باز می‌کنید بلکه دردش التیام یابد. اما خوب نمی‌شود اما خوب نمی شود. این دست درد لعنتی نمی‌گذارد این متن را بیشتر ادامه دهم. من دست‌هایم را دوست دارم. لطفا خدایا...
  • ایزابلا ایزابلایی
نشسته بودم روی نیمکت پارک و به دیواری که دور خودم کشیده بودم فکر می‌کردم. دیواری که آدم‌های زیادی را از زندگیم حذف کرده بود.دوستی‌هایی که تمام شده بودند. بعد مدام دلم می‌خواست در جمعی باشم که خود واقعیم باشم. در جمعی که سیخ چشم‌های مردم تنم را سوراخ سوراخ نکند. یک جمع که مال خودم باشد. آخرین بار سال پیش بود که آدم‌هایم را دیده بودم. حالا هرکدام در گوشه از نقشه‌ی گربه‌ی ملوس زندگی می‌کنند و خدا می‌داند دوباره کی دور هم جمع می شدیم. ناگهان یادم آمد چهار سال است از جمعی فرار می‌کنم، شاید هم پنج سال. از جمع دوستان نوجوانی‌ام. از آن روزها. یادم افتاده بود که صمیمی‌ترین دوست آن وقت‌هایم چندوقت دنبالم گشته بود و دست آخر شماره‌ی خواهرم را پیدا کرده بود و خواهش کرده بود که شماره‌ی مرا داشته باشد. چند روز طول کشید تا فهمیدم با چه بدبختی و از طریق چند نفر توانسته شماره‌ی خواهر مرا پیدا کند و من اجازه ندادم که شماره ام را داشته باشد، راستش دلم برایش سوخت، اما می‌دانید؟ آدم‌ها هیچ‌گاه عوض نمی‌شوند، می‌توانید مرا با همین اخلاقیاتم در پنجاه سالگی با یک عصای زیربغل و همین زبان دراز تصور کنید و شک نکنید که یک چیزهایی در من هیچگاه تغییر نمی‌کنند، حتی دوری‌ها. می‌دانید یک چیزهایی هم در گذشته هیچ‌گاه عوض نمی‌شوند. نمی‌شود درستشان کرد. نمی‌شود هی سعی کرد جبرانشان کرد، نمی‌شود ندیده‌شان گرفت حتی بعد از گذشت چندسال. نباید اصرار کرد، نباید اصرار کرد که هی بود که هی برگشت، که هی خاطرات را دوباره ساخت و دوباره خوش گذراند. یک جاهایی باید قید آدم‌ها را زد باید بی خیال شد. بعد یاد مادرش افتاده بودم که گفته بود، هربار که توی خیابان راه ‌رفته آرزو داشته که مرا اتفاقی ببیند و من نتوانم از زیرنگاهش در بروم و من نتوانم خودم را رها کنم و فرار کنم.
بعد یاد بقیه‌شان افتادم بقیه‌ای که نمی‌دانستم چرا پنج سال است دارم از دیدنشان طفره می‌روم. بقیه‌ای که هیچ خبری از من نداشتند تا یک سال پیش که مجبور شدم شماره‌ام را به یکی‌شان بدهم، همان روزی که در پارک قدم می‌زدم و یک لحظه از توی چمن‌ها سبز شد و جلوی من قد کشید. من آدم آسیب دیده‌ای بودم که نمی‌خواستم با هیچکسی خلوتم خراب شود. دیگر آن خنده‌های سربه فلک کشیده را نمی‌خواستم. آن خوش‌گذرانی ها را نمیخواستم. می‌خواستم وقتی روی نیمکت پارک نشسته ام فقط با خودم حرف بزنم. بعد یکبار هرهفته این دوستم از جمع نوجوانی‌مان (اگر بشود بعد از پنج سال حرف نزدن با یکی اسمش را گذاشت "دوستی") هی پیام داده بود که توی جمع ما کلاس تو از همه بیشتر شده است و خودت را به ما نمیگیری. گفته بود تو چت شده است؟ چه بلایی سرت آمده است؟ معلوم هست کدام قبرستانی هستی؟ حتی ارزش یک ساعت با هم بودن را نداریم؟ بعد من هرهفته بهانه آورده بودم که کار دارم، سرم شلوغ است، درس دارم، نیستم، و خودم را کنار کشیده بودم. حتی یک بار به سرم زده بود که یک مشت فحش برایش بنویسم و بگویم دست از سرم بردارند و بگذارند زندگی‌ام را بکنم. اما بعد پشیمان شده بودم. ترسیده بودم که اگر روزی بخواهم برگردم راهی نداشته باشم. الان نیم ساعت است که دارم فکر می‌کنم دلیل این همه ترس من از رویارویی با این آدم‌ها چیست؟ و به نتیجه‌ای نرسیده‌ام. بعد فکر کرده بودم که همان‌ها چندسال پیش ازدواج کرده بودند و بعدها با شکم‌های برآمده توی خیابان دیده بودمشان و گفته بودند که موبایلت خاموش بوده و نتوانستیم خبرت کنیم. حتما دلیل نفرتم از انها همین بوده ، اما نه از همه‌شان، شاید یکی دو نفرشان. بقیه چه؟ بقیه هی هرروز گفته بودند، ازدواج نکرده‌ای؟ ما ازدواج کرده‌ایم، ما خیلی خوشبختیم. ما یکی را داریم که مال خود خودمان است و ازدواج خیلی خوب است تو چرا یک جوری شده ای؟ نکند کسی زیر سر داری و هربار فقط از من جواب سوال‌هایی را می‌خواستند که حس کنجکاویشان را ارضا کنند. اما این‌ها برای کی بود؟ برای خیلی وقتها قبل. برای چهار سال پیش. برای سه سال پیش. نمی دانم. من پنج سال است ندیدمشان. و فقط این سوالها را حدس زده بودم و حتم داشتم به جز این سوال ها و خنده های من چیزهای جالب‌تر دیگری برای گفتن نداشته باشیم. حدس زده بودم و خودم را جدا کره بودم. بعد دوباره امروز یکی‌شان گفته بود که می‌خواهیم دور هم جمع شویم، دوست داری تو هم بیایی؟ و من هیچ نگفته بودم. و دوساعت تمام نشسته بودم به فکر کردن. و بعد به این نتیجه رسیده بودم که خیلی وقت است به یک روانی تمام عیار تبدیل شده‌ام. بهتر است لباس‌هایم را بپوشم و کمی خودم را به جمعی بزنم که خیلی وقت است، که خیلی وقت است ازشان فرار کرده ام. باید دست خودم را می گرفتم و می‌انداختم در دل حادثه.
  • ایزابلا ایزابلایی
خانم "دولُپیان" کارهایش را یک جور خاصی انجام می‌دهد. دست‌های گوشتالویش تکان می‌خورند و دکمه‌های تلفن را به آرامی فشار می‌دهند، بعد دولُپی حرف می‌زند. همه‌ی کارهایش را دولُپی انجام می‌دهد. دولپی خوشحال می‌شود، دولپی راه می‌رود، حتی دولپی می‌خوابد. یک جور خاصی می‌خندد و برای چیزهای سطحی ذوق می‌زند. انگار تمام دندان‌های دنیا را توی دهانش گذاشته باشند تا بتواند کلمات را دقیق و با آرامش تلفظ کند و یک‌جور حس ملایمی را در هوا بپراکند یا تنها کارایی‌اش حوصله دادن به ذرات هوا باشد، به موج‌های پرتنش اعصاب خوردکن. خانم دولپیان از آن‌هایی است که هنگام عصبانیت حرف‌ها به سختی از توی گلویش بیرون می‌پرند و بعد به سنگینی تکان می‌خورند، جوری که می‌خواهی بنشینی نگاهش کنی و دلت بخواهد آن‌شکلی عصبانی شوی و داد بزنی. بعد چشم‌هایت را ریز کنی و ببینی که بعضی چیزها برای خانم دولپیان ساخته شده‌اند، مثل دولپی زندگی کردن .
  • ایزابلا ایزابلایی

چشمانم را می‌بندم، آن روزها را یادم می‌آید. جهنم برپاشده بود و من وسطش دست و پا می‌زدم. روی تخت بلند و پوسیده چوبی خوابیده بودم و تنها امیدم کتاب‌های قرض گرفته‌ای که می‌خواندم بود با آن‌ها و حواس دنیا را پرت می‌کردم. بلد نبودم حواس خودم را پرت کنم. یاد گرفته بودم حواس دنیا را بیاندازم توی سطر به سطر کتاب‌ها. آن روزها دوتا و نصفی چیز داشتم. اولیش کتاب بود. دومی‌اش رادیو بود و نصفه‌اش امید قبولی در دانشگاه. اگر هرکدام از این دوتا و نصفه‌ای وسیله را از من جدا می‌کردند، یقینا می‌مردم. ادبیات مرز جنون من و دنیا بود. هرروز به جنون می‌زدم و با صدای گوینده‌های رادیو به خواب می‌رفتم. با صدای‌شان رویا می‌بافتم و از نو جان می‌گرفتم. "مهران دوستی" هم گوینده بود. مهران دوستی جزئی از روزهایم بود. جزئی از ذهنم. جزئی از سیمی که توی گوشم می‌کردم و کسی نمی‌فهمید چه چیزی مرا سحر کرده. مهران دوستی صدایش یک جور امید و طراوت داشت. یک جوری که انگار سرنگش را می‌کرد توی ذهنت و وادارت می‌کرد چند قطره شاداب باشی. یک جوری که ریحان‌های توی باغچه هم حالشان خوب می‌شد. بعد می‌توانستی آن دوجفت سیم سیاه را از توی گوش‌هایت در بیاوری و تمام دنیا را به کام بگیری. حالا دیگر نیست. ای کاش می‌توانستم یک بار دست‌هایش را فشار دهم و برایش از بار سنگین روزهایی بگویم که او نصفش را کشیده بود. از غم‌هایی که از تنم ریخته بود. کاش می‌توانستم دستش را فشار دهم و بگویم سال‌هایی هست که تمام دار و ندار یک آدم می‌شود یک رادیو، یک گوینده، یک برنامه. می‌شود یک صدا. کجا رفته‌ای لعنتی؟

  • ایزابلا ایزابلایی

پیراهن‌های زیبای گل‌گلی روی چوب‌رختی مغازه تکان می‌خوردند و من در افکارم فرو می‌رفتم. یک روز خودم را مجبور کرده بودم با یک سردرد شدید به بازار بزنم و بیست لباس گل گلی و چهارخانه را امتحان کنم. به اتاق پرو زده بودم و سرم را گرفته بودم. فروشنده سرتاپایم را نگاه کرده بود و توی دلش برایم آب قند هم زده بود. مدام رنگ دیگری را انتخاب می‌کردم، توی انبوهی از لباس‌ها دست و پا می‌زدم و غرق می‌شدم  و کتاب زبانم را از توی آینه نگاه می‌کردم. هیچ لباسی سردردم را خوب نکرده بود. اما هنگام بستن دکمه‌های ریز آن تونیک سبز گل‌گلی احساس بهتری توی سرم شکل گرفته بود. انگار آدم بهتری شده بودم. با اشتباهات کمتر. انگار آن لباس را برای دخترکان معصوم دوخته بودند. بعد خودم را در آشپزخانه دیده بودم که پیش‌بندم را از روی تونیک سبز گل‎گلی‌ام باز می‌کنم و با دستکش‌های پارچه‌ایم سعی دارم خودم را باد بزنم. بوی کیک اسفنجی به گوشم خورده بود و دست‌هایی که دست‌هایم را گرفته بودند و با هم قوطی شیر را سر می‌کشیدیم. هوای اتاق پرو داشت حالم را بهم می‌زد. بوی تن آدم گرفته بود، بوی تن با یک قوطی پر از حرف‌های پلاسیده . صدایی گفته بود، حالتان خوب است؟ و من درحالی که با دست‌هایم دو طرف سرم را فشار می‌دادم، نگاهش کرده بودم و گمانم فریاد زده بودم، قوطی شیر را در قفسه‌ی دوم سمت راست کنار سس خردل بگذار. فروشنده نگاهم کرده بود و از چشم‌هایش علامت سوال باریده بود. بعد دست انداخته بودم و همان لباس سبز را بو کرده بودم و با حالتی که انگار درس‌های کتاب زبانم را مرور می‌کردم، به انگلیسی التماسش کرده بودم که تونیک‌های تابستانی‌تان را نفروشید. تونیک‌های تابستانی مخصوص فصل‌های سرداند، مخصوص آدم‌های چاقی که سوختن کیک برای‌شان اهمیت ندارد. بعد یادم آمده بود که من زبان انگلیسیم در حدی خوب نبود که فروشنده منظورم را متوجه شود، دهانم را بسته نگه داشته بودم و سعی کرده بودم با فروشنده خداحافظی کنم. تونیکم را روی دستم گرفته بودم و سعی کرده بودم گلوی خیابان را با آن خفه کنم. تونیکم را توی دستم گرفته بودم و تمام تنهاییم را تویش گریه بودم و خیابان را لعنت کرده بودم.

  • ایزابلا ایزابلایی
یک بار یک قیچی برداشتم و موهایم را تا جایی که دستم می‌رسید کوتاه کردم. کف حمام رشته خون‌های مشکی جریان یافته بود. احساس می‌کردم افکارم هوا می‌خورند و فراغتی پیدا می‌کنند، یکی گفته بود شبیه زرافه شده‌ام. زرافه‌ها گردن‌های درازی دارند و من گردن‌درازی ام را انداخته بودم بیرون. به موهایم فکر می‌کردم که دوستشان نداشتم. بعد یک مداد دستم گرفته بودم و مشق‌هایم را خط خطی کرده بودم. در تمام مدت فکر پنگوئن‌ها لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد و گمان کرده بودم که زرافه‌ها با بدبختی عاشق پنگوئن‌هایی می‌شوند که گردن ندارند.
  • ایزابلا ایزابلایی

دست‌هایم را روی هم گذاشته بودم و به قبرستان وبلاگ‎های بلاگفا نگاه می‌کردم. هرروز وبلاگ دوستانم را می‌دیدم که انگار روح‌شان مرده بود. سطرها دیگر نفس نداشتند. انگار تمام نویسنده‌ها مرده بودند. انگار نوشته‌هایشان هم از اول اصلا وجود نداشته بود و همه چیز یک شوخی بزرگ بود. به بزرگی روح آدم‌ها.

انگار باید می‌نشستم و تصنیف "بی‌بی جون قصه بگو" را گوش می‌دادم، هزار بار، هزار بار گوش‌ می‌دادم، بعد آستین‌هایم را بالا می‌زدم و دوباره از نو شروع می‌کردم. از روز اول.

  • ایزابلا ایزابلایی
آدم باید همیشه یک قوطی حرف دنبالش داشته باشد تا توی تاکسی، اتوبوس، کوچه و بازار از توی خودش بکشد بیرون و دانه‌های حرفش را بریزد روی مردم.
  • ایزابلا ایزابلایی
میخواستم جهانگرد شوم. دست‌های خودم را بگیرم و تمام سوراخ سنبه‌های دنیا را پیدا کنم. شب‌ها توی خیابان‌ها پرسه بزنم و کافه‌ها را کشف کنم. روزها موزه‌ها و کلیساها مخفی‌گاهم باشند. می‌خواستم تاریخ را مرور کنم. در جیب‌هایم مشتی کپک مانده بود و شهری که برای پرسه‌ی دخترکان جهانگرد جایی نداشت.
  • ایزابلا ایزابلایی

دست‌هایش را گذاشته بود لای موهایم و از خودش تعریف می‌کرد، از کجا آمده و چه‌طور مرا پیدا کرده، همه را می‌گفت و من احساس می‌کردم رویاهایم زنده شده‌اند. یادم نمی‌آمد خواب بودم یا بیدار. توی دلم غنج می‌رفت و گنجشک‌ها می‌پریدند. احساس می‌کردم استحقاقش را دارم. باد سردی پیشانیم را لمس می‌کرد، یادم نمی‌آمد خواب بودم یا بیدار.

  • ایزابلا ایزابلایی