گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

دست‌هایش را گذاشته بود لای موهایم و از خودش تعریف می‌کرد، از کجا آمده و چه‌طور مرا پیدا کرده، همه را می‌گفت و من احساس می‌کردم رویاهایم زنده شده‌اند. یادم نمی‌آمد خواب بودم یا بیدار. توی دلم غنج می‌رفت و گنجشک‌ها می‌پریدند. احساس می‌کردم استحقاقش را دارم. باد سردی پیشانیم را لمس می‌کرد، یادم نمی‌آمد خواب بودم یا بیدار.

  • ایزابلا ایزابلایی