خیلی خسته بود، ایستاده بودم و کار کردنش را نگاه میکردم، آنقدر سخت کار میکرد که حواسش به هیچچیز نبود، میخواست آنقدر کار کند که هردویمان در آسایش باشیم، بعد گفتم یک لحظه میشود کار نکنی؟ نیمساعت فقط؟ تردید داشت. انگار میترسید از دست همدیگر برویم. با مکث کارش را رها کرد. گفتم بیا اینور. برایش یک جای خواب درست کرده بودم. گفتم استراحت کن، نیم ساعت. گریه کرد گفت نمیتواند. گفت دیر میشود. دستانم را دورش حلقه کردم، با تقلا سعی کرد خودش را از من جدا کند. خیس بود. خیس عرق. تیشرتش به تنش چسبیده بود. آنقدر تقلا کردم تا در آغوشم رام شد. گفت الان بوی خوب نمیدهم، الان نباید تو را بغل کنم، داشت خجالت میکشید، سفتتر بغلش کردم، تمام آن تیشرت خیس را میخواستم، تمام آن تن خسته را میخواستم، تمام آن بوی خوب را میخواستم. میخواستم قرنها آن آغوش را ادامه دهم.
*از خوابها
*از خوابها