گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

خیلی خسته بود، ایستاده بودم و کار کردنش را نگاه می‌کردم، آنقدر سخت کار می‌کرد که حواسش به هیچ‌چیز نبود، می‌خواست آنقدر کار کند که هردویمان در آسایش باشیم، بعد گفتم یک لحظه می‌شود کار نکنی؟ نیم‌ساعت فقط؟ تردید داشت. انگار می‌ترسید از دست همدیگر برویم. با مکث کارش را رها کرد. گفتم بیا اینور. برایش یک جای خواب درست کرده بودم. گفتم استراحت کن، نیم ساعت. گریه کرد گفت نمی‌تواند. گفت دیر می‌شود. دستانم را دورش حلقه کردم، با تقلا سعی کرد خودش را از من جدا کند. خیس بود. خیس عرق. تی‌شرتش به تنش چسبیده بود. آنقدر تقلا کردم تا در آغوشم رام شد. گفت الان بوی خوب نمی‌دهم، الان نباید تو را بغل کنم، داشت خجالت می‌کشید، سفت‌تر بغلش کردم، تمام آن تی‌شرت خیس را می‌خواستم، تمام آن تن خسته را می‌خواستم، تمام آن بوی خوب را می‌خواستم. می‌خواستم قرن‌ها آن آغوش را ادامه دهم.
*از خواب‌ها
  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۵)

  • رفیعه رجعتی
  • چقدر این خابا خوبن^__^
    پاسخ:
    کیفیت خوابام از زندگیم بالاترن :)
    این پستت،این خوابت،این کلمه هایی که ردیفشون کردی پشت هم،معرکه بود.عالی بود.شاید تا حالا 20 دفعه خوندمش منه بی حوصله :)))
    پاسخ:
     وای :) امیدوارم تو واقعیت این چیزارو تجربه کنی :)
  • از هتل کوثر
  • این جان کردن و کار کردن و کم خوابیدن
     و در آغوش گرفتن کسی که بوی عرقش را دوست داریم
    آدم را یاد پدر می اندازد
    ریه هایش بهتر شد؟
    :)
    پاسخ:
    :)
  • محدثه عارفی
  • هومم! میشه یکم ازین رویا خوبات رو بدی من :))) مرسی که شریکش شدی. عالیه. 
    پاسخ:
    رویاها از واقعیت قشنگ‌ترن. این رویا مال تو ;)