یکبار هم فهمیدم همهی استادها استاد نیستند، همهی نویسندهها آدمهای خوبی نیستند، همهی آدمهایی که وجههی اجتماعی خوبی دارند، در زندگی شخصیشان همان نیستند، همهی آدمها نوشتههایشان نیستند. نوشتن صرفا میتواند یک پیشه باشد. یکی دوسال قبلتر آرزو داشتم کسی مثل آن شخص مثلا فقط اسم مرا یادش بماند. بعد دنیا چرخید. مرا شناخت. اسمم را یادش ماند. او آن مردی نبود که از دور میدیدم، آن مرد میانسالی که تصور میکردم چه خوب بود اگر پدرم مثل او شده بود، بعد او یکروز خودش را لو داده بود، نقابش کنده شده بود، فهمیده بودم در این دنیا هیچکس نمیخواهد خوب باشد، هیچکس دلش برای کسی نمیسوزد، فهمیده بودم او فقط یک جنس مخالف است، با دغدغهی پسرهای جوان. بعد منتظر بودم که تمام شود، که دیگر هیچوقت نگاهش نکنم، نوشتههایش را نخوانم. که قسم بخورم دیگر هیچوقت فکر نکنم اینجور آدمها با بقیه فرق دارند، او پشت نقاب میانسالیاش قایم شده بود و یک ماسک مضحک نویسندگی را به خودش آویزان کرده بود، بعد هی خودم را لعنت کرده بودم، باز هم اشتباه حساب کرده بودم. سادگیام را گذاشته بودم توی سینی و تعارف میکردم، بعد خراب شده بود، ذهنیتم پاشیده بود، درد داشت، خیلی درد داشت.