آدم خسیسی هم هستم، کتابهایم را به کسی نمیدهم. میترسم خراب شوند. مردم در نگهداری از کتابهای مردمِ دیگر حداقل سعی خودشان را میکنند. با پاهایی که بوی گیلاسکرم زده میدهد روی خطوط سر میخوردند، صفحات را با دستهای کوفتیشان که احتمالا یا در دماغشان چرخیده یا موهای شپشیشان را خارانده یا کک کشته ورق میزنند. جلد کتابها را میکشند تا یا پاره شود یا زشت شود. بعد یک جوری زور میزنند جلداصلی را خراب کنند که مردم توی توالت چنین زوری نمیزنند. بعد یک روز هم کتاب بابالنگدراز عزیزم را دادم دست خواهرم. تا دوساعت اول مراسم سوگند خوردن برای آرام صفحه زدن برگههایش را داشتیم و نیم ساعت طریقهی صحیح به دست گرفتن کتاب را آموزش میدادم. چند ساعت هم یک خط بر برایش درست کردم تا خودکار را بین صفحات نچپاند و بعد بعضی از صفحههایش یکجوری نقلمبد. خودتان دیدهاید که چقدر وحشتناک میشود. بعد انگار اشکش را در آورده بودم، یکجوری خیلی ترسیده بود میگفت ترجیح میدهم از دور نگاهش کنم تا بخواهم اینجور بخوانمش. خب خوشحال شده بودم. چون آنجوری احتمال خراب شدنش به زیر صفر سوق میکرد. داشتم میخوابیدم یک حسی نمیگذاشت لعنتی. پا شدم کتاب را برداشتم. قرارشد جلوی خودم بخواند و صفحه بزند، الان صفحه 15 است، تا صفحه 192 چیزی نمانده است. مردم توقعهای زیادی دارند. مثلا اینکه کتابتان را بدهید بخوانند و بعد نگاهشان هم نکنید حتی.
میترسم کتاب های خاصم
دست نا نجیب ها بیوفتد.