پدرم یک سرخکن خریده است. یک سرخکن برای من. از سفر. اولش تماس گرفته بود گفته بود میخواهد برای من غذاساز بخرد، آیا بخرد؟ آیا ما دوست داریم؟ آیا قیمتش مناسب است؟ و بعد یک جوری حرف زده بود، یعنی لحنش به گونهای بود که بهتر بود ما موافق میبودیم، چون درغیرآن صورت رکورد دلشکنترین دلِ پدرِ دخترِ دنیا را به دست میآوردیم. بعد که آمد و محموله را آورد کارتنش را باز کردیم و چندنفری ریختیم رویش. اتوماتیک هم بود مثل اینکه. دکمه ممکمه زیاد داشت. نگاهش کردیم دیدیم سرخکن است، بدون روغن. چه رویایی. بعد پنج شش نفری دربارهی فواید سرخکن بی روغن که تا آن موقع حتی اسمش هم به گوشمان نخورده بود حرف زدیم. و تصمیم گرفتیم به تمام دنیا بفهمانیم که سرخکن بدون روغن مفید است. بعد که دفترچه راهنمایش را ورق زدیم، دیدیم شت. یعنی در آن موقعیت باید میدیدیم شت. چون سرخکن به آن باکلاسی بهش نمیخورد غیرِ شت. یا یک چیزی فارسی. بعد به مادرم گفتم شت. این دیگر چیست. چرا آنقدر پیچیده است. بعد لامپها را خاموش کردیم و تصمیم گرفتیم بخوابیم. نمیشد لعنتی. گویا خواب را از چشمانمان ربوده بود. سرخکن را با خواهرم زیر بغلمان زدیم و به اتاق آمدیم. میخواستیم هی نگاهش کنیم و کیف کنیم. کمی هم یواشکی خودم را تصور کردم در حالی که بادمجان در سرخکن بیروغن سرخ میکنم دروبلاگم دربارهی فواید سلامتی و اینجور چیزها حرف میزنم. اندکی بعد به خواهرم پیشنهاد دادم برود آشپزخانه و چندتا سیبزمینی زیر لباسش قایم کند و بیاورد. روغن هم که نمیخواهد یعنی فوقش یک قاشق. گفتم میتوانی سیبزمینی را کمی توی روغنها بمالی. یا دستت را بکنی توی قوطی تا کمی چرب شود. یا بیخیالش شوی و بیایی کمی از کرم ضدآفتاب من که اتفاقا گیاهی هم هست استفاده کنیم و اینجوری بهترهم هست. بههرحال گزینههای زیادی داشت. بعد بلند شد ایستاد و آرام به سمت آشپزخانه حملهور شد. چهارتاسیب زمینی قایم کرده بود. یعنی تا قبلاز اینکه از توی پیراهنش بیافتند وسط هال و گرومپی صدا بدهند پنهانشان کرده بود. بعد مادرم فهمید. سیبزمینیها را از وسط هال نگاه کرد و گفت شماها دیوانه شدهاید. بعد خواهرم از شرمندگی گلگون شده بود و اشاره کرد که طرحاینجور کارها همیشه از جانب من است و او تقصیری ندارد. ما در رابطه با اینکه چرا سیبزمینیها را از راه درستش به اتاق نیاورده بودیم توضیحی نداشتیم. دلمان میخواست. بعد که مادرم دید ادب حکم کرد دوباره بگویم شت یا حتی چیزهای دیگر. بعد به خواهرم گفتم لازم نکرده است، سیب زمینی ها را ببرد بگذارد سرجایش. خواهرم استاد تابلو کردن آدمهاست. استاد خرابکاری کردن. رییس اینکه شما بگویید مواظب باش لو نرویم و او برود کاری کند شما لو بروید. بعد به اتاق آمدیم، سرخکن را توی تشکمان گذاشتیم و دستهایمان را زیر چانه زده و نیمساعت تمام نگاهش کردیم. دست آخر تصمیم گرفتیم بخوابیم. و چون سرخکن بدون روغن مال من بود و مال خواهرم نبود آن را بالای سرم گذاشتم تا هم خیالم راحت شود و هم بعد از عمری یک شب تنها نخوابم. بلکه با سرخکن چندکاره بدون روغن مناسب سلامتی بخوابم.