یه دونه دستبند با مهرههای مشکی درست کردم واسه خودم انداختم دستم فشنگه به نظرم. دو تا پیکسل دیگه هم گرفتم دونهای پونصد تومن فک کن. چون ارزون بود خریدم با دوتا گل ِسر پاپیونیِ دیگه که یکیش آبی خال خال داره . یکیش چارخونه کرمی رنگ. یه وقتایی خوشم میاد از این چیزا دوست دارم هی بخرم بذارم اونجا و اولش دلم نیاد استفاده کنم بعدشم با کلی ذوق استفاده کنم. مثلا گلسر خال خالی رو استفاده کردم ولی پیکسلارو هنوز ایدهای واسشون ندارم. دستبندم که همیشه دستمه. دوست دارم مثلا به کسی هدیه یهویی بدم و حوشحالش کنم هرچند که شاید خیلی ارزون باشه ولی مهم نفس کاره که من نفس کارم خیلی خوب و عالیه. اون مغازهه که ازش این چیزارو خریدم یه دونه تقویم جیبی اشانتیونم داد از این رنگی رنگیا و خوشالی گونهها. اونم میخوام بدم به یکی بره. اهل استفاده از تقویم نیستم هیچوقت. حساب تعطیلی ها و روزارو ندارم. همیشه قاطی میکنم امروز چندشنبه است. فقط ماهارو بلدم. مثلا میدونم الان توی اردیبهشتیم. قشنگترین ماه سال. ماهی که هی میخوام زود تموم نشه. الان بچههای سوییتمون دارن شام میخورن و من هیچ ایدهای برای شام ندارم. یعنی ایدهای برای خوردنش ندارم. چون بستنی خوردم. رفتم بستنی فروشی یه دونه بستنی گرفتم راه افتادم تو خیابون با هندزفری. بستنیفروشیه کارتخوانش کار نمیکرد بهم گفت مهمون ما باش، گفتم عه نه خب. گفت خالا هرشب میای دفعه دیگه دوبله حساب میکنم. از کیک بستنی کشیدم بیرون و از کافه چون گرونه. زدم تو فاز بستنی سنتی که دوتومنه و خیلی خوشمزهتره. یه دونه بن امشب واسه نمابشگاه کتاب خریدم از اولش برنامم دو سه تا بود، ولی الان پول ندارم آخه با صدتومن میشه چی خرید؟ ولی خب بازم خوبه بهتر از هیچیه. امروز ظهر رفتم جیگرکی، هرچی از پیتزا و این چیزا بدم میاد از جیگر خوشم میاد اونم کبابی لامصب بازی میکنه با آدم. امروزم نوبت قرص ویتامین دیم بود که تو هرهفته یه دونه است. یعنی فردا بود ولی من به تشخیص خودم امروز خوردم. دلم یه مسافرت میخواد یه جای دور. جایی که همهچیز باشه. مثه اون چیزایی که تو اون فیلمه بود که اسمشو یادم نیس یه موسسه بود که یه بار آرزو میکردی آرزوتو برآورده میکرد از اونا دلم میخواد. دیروز تو پارک نشسته بودم این روزا زیاد میرم پارک رفیق بخاطر ویتامین دی :) دست و پام سوخته کلا، اخرش به خاطر زیاد داشتن ویتامین دی مجبور میشن دست و پامو قطع کنن. یه دونه دفتر یادداشت برده بودم داشتم خاطره مینوشتم. یکی بهم گفت چی مینویسی. گفتم هرچی. گفت میشه منم بنویسی. گفتم شاید نوشته باشم. بعد یه خورده حرف زدیم. آخرشم تلگرام و اینا خواست که گفتم بیخیال ولی یه یادگاری واسم نوشت و رفت. براش دست تکون دادم. الان میخوام یکم درسامو جمع و جور کنم واسه فردا. کلا همه چی یادم رفته. بعد شامم بخورم. ساعتشم زود بگذره و کاش بچهها بحث نمیکردن الان بحث داعشه مثلا. ولی من دوست دارم بحث گلِسر . دستبندمشکی من و پیکسلامو اینا باشه. چون فشنگن و همه کلی تعریف کنن. تهش که چی. دنیا مال من حتی با این چیزا.