دلم یک زندگی سرخپوستی و بیابانی میخواهد. با یک عالمه کلاه و مهرههای رنگی و عاج فیل و رشتههای رنگی و لباسهای پاره پوره. زندگی سرخپوستی وسط یک جنگل بیانتها. یک ماه. چون من از شکار بدم میآید هرروز همسایهمان یک تکه گوشت تازه برایم بیاورد. همسایهمان نباید عاشقم بشود چون متن خراب میشود قصه به هم میریزد، همسایهمان باید یک سازی چیزی داشته باشد که صداهای عجیب غریب تولید کند، که هرشب دوساعت بروم بنشینم نگاهش کنم و گوشهایم از صداهای آزاردهندهی سازش اذیت شوند. بعد برگردم خانهام و برای خودم با مهرههایم کاردستی درست کنم. بعد پدرومادرم مرا پیدا کنند بیایند دنبالم و مرا در حالی که نمیخواهم به زندگی اصلیام در نیویورک برگردم برگردانند، به حدی که دستهایم هی توی آسفالت کشیده شوند، خب در آن جنگل روبه روی کلبهی سرخپوستیام آسفالت است، بعد درحالی که اشکهایم میریزند توی خاکها و اینها آن همسایهام را میبینم که پشتش را به من کرده و دارد برایم ساز میزند. بعد من به پدرم میگویم اوه مای گاد، ایتس سو کیوت واز اینها. بعد مادرم کلبه را آتش میزند و من چون با زندگی سرخپوستی عجین شدهام، افسردگی میگیرم و میمیرم. بعد استخوانهایم پا در میآورند و میآیند دنبال آرزوهایشان. این بهترین متد برآورده شدن آرزوهایتان است. به استخوانهایتان بگویید پا در بیاورند و وقتی مردید آرزوهایتان را برآورده کنند. داشت یادم میرفت اوه مای گاد کلاه هایم روی طناب دارند آفتابسوخته میشوند. بای بای تا خاطره بعدی.
(بوفالوی شجاع / قبیله تتون سو)