باید اعتراف کنم، آدم خودخواهی هستم. میدانید گاهی که اژدهای خشمم بیدار میشود اگر کسی خلاف میلم عمل کند دوست دارم یک مشت به صورتش بکوبم و دندانهایش را توی دهانش آرد کنم. آه آخرینبار داشتم آجیل میخوردم، ناگهان احساس کردم بندبند وجودم میخواهد پوست آجیلها را بریزد توی صورت طرف، توی دهانش، توی سوراخهای دماغ و گوشهایش. کنترل کردن یک اژدهای آتشین که هرازگاهی زورآزمایی میکند وحشتناک است. وحشتناک است که مشتتان را به زمین بکوبید و احساس کنید دستتان در شرف شکسته شدن است اما بیشتر عصبانی شوید. یکبار سعی کردم کسی را بزنم تا خشمم خالی شود، دستهایم را مشت کردم تا بیشترین قدرتم را تخلیه کنم، طرف یکدخترریقوی زپرتی بود که میگفت دردش نگرفته است، اما شرط میبندم که دردش گرفته بود و با آن دندانهای زرد زشتش سعی میکرد هی بلندتر بخندد، خب طبیعی است ضربات مشتم را متوالی و با شدت بیشتری فرود میآوردم تا از درد بمیرد ولی آخ نمیگفت. راستش دوست داشتم در لحظه با دندانهایم مثل سگ بدنش را تکهپاره کنم تا نگوید دردش نمیگیرد و یک عکسالعمل نشان بدهد. یک چکش هم انگار توی دستم فرو رفته بود تا میآمدم ضربهی نهایی را بزنم کمی آرامتر فرود میآمد. مزخرف بود. میدانید وقتی یک اژدها شما را به جنگ میطلبد، باید بجنگید. چون اژدهای من است، چون سرکش است. چون باید حالش خوب شود. چون دوست دارد گاهی خودش را تخلیه کند. باید یادآوری کنم که من یک آدم خودخواه هستم و دوست دارم آنطوریکه من میخواهم اژدهایم بجنگد، گاهی با بچه اژدهای خاموش شما. گاهی با بچهاژدهای بیدار شما. در هرصورت باید قبول کنید که یک مشت توی صورتان فرود بیاید و گرنه دندانهایتان آرد میشود. با عرض ارادت.