گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

نشسته بودم روی نیمکت پارک و به دیواری که دور خودم کشیده بودم فکر می‌کردم. دیواری که آدم‌های زیادی را از زندگیم حذف کرده بود.دوستی‌هایی که تمام شده بودند. بعد مدام دلم می‌خواست در جمعی باشم که خود واقعیم باشم. در جمعی که سیخ چشم‌های مردم تنم را سوراخ سوراخ نکند. یک جمع که مال خودم باشد. آخرین بار سال پیش بود که آدم‌هایم را دیده بودم. حالا هرکدام در گوشه از نقشه‌ی گربه‌ی ملوس زندگی می‌کنند و خدا می‌داند دوباره کی دور هم جمع می شدیم. ناگهان یادم آمد چهار سال است از جمعی فرار می‌کنم، شاید هم پنج سال. از جمع دوستان نوجوانی‌ام. از آن روزها. یادم افتاده بود که صمیمی‌ترین دوست آن وقت‌هایم چندوقت دنبالم گشته بود و دست آخر شماره‌ی خواهرم را پیدا کرده بود و خواهش کرده بود که شماره‌ی مرا داشته باشد. چند روز طول کشید تا فهمیدم با چه بدبختی و از طریق چند نفر توانسته شماره‌ی خواهر مرا پیدا کند و من اجازه ندادم که شماره ام را داشته باشد، راستش دلم برایش سوخت، اما می‌دانید؟ آدم‌ها هیچ‌گاه عوض نمی‌شوند، می‌توانید مرا با همین اخلاقیاتم در پنجاه سالگی با یک عصای زیربغل و همین زبان دراز تصور کنید و شک نکنید که یک چیزهایی در من هیچگاه تغییر نمی‌کنند، حتی دوری‌ها. می‌دانید یک چیزهایی هم در گذشته هیچ‌گاه عوض نمی‌شوند. نمی‌شود درستشان کرد. نمی‌شود هی سعی کرد جبرانشان کرد، نمی‌شود ندیده‌شان گرفت حتی بعد از گذشت چندسال. نباید اصرار کرد، نباید اصرار کرد که هی بود که هی برگشت، که هی خاطرات را دوباره ساخت و دوباره خوش گذراند. یک جاهایی باید قید آدم‌ها را زد باید بی خیال شد. بعد یاد مادرش افتاده بودم که گفته بود، هربار که توی خیابان راه ‌رفته آرزو داشته که مرا اتفاقی ببیند و من نتوانم از زیرنگاهش در بروم و من نتوانم خودم را رها کنم و فرار کنم.
بعد یاد بقیه‌شان افتادم بقیه‌ای که نمی‌دانستم چرا پنج سال است دارم از دیدنشان طفره می‌روم. بقیه‌ای که هیچ خبری از من نداشتند تا یک سال پیش که مجبور شدم شماره‌ام را به یکی‌شان بدهم، همان روزی که در پارک قدم می‌زدم و یک لحظه از توی چمن‌ها سبز شد و جلوی من قد کشید. من آدم آسیب دیده‌ای بودم که نمی‌خواستم با هیچکسی خلوتم خراب شود. دیگر آن خنده‌های سربه فلک کشیده را نمی‌خواستم. آن خوش‌گذرانی ها را نمیخواستم. می‌خواستم وقتی روی نیمکت پارک نشسته ام فقط با خودم حرف بزنم. بعد یکبار هرهفته این دوستم از جمع نوجوانی‌مان (اگر بشود بعد از پنج سال حرف نزدن با یکی اسمش را گذاشت "دوستی") هی پیام داده بود که توی جمع ما کلاس تو از همه بیشتر شده است و خودت را به ما نمیگیری. گفته بود تو چت شده است؟ چه بلایی سرت آمده است؟ معلوم هست کدام قبرستانی هستی؟ حتی ارزش یک ساعت با هم بودن را نداریم؟ بعد من هرهفته بهانه آورده بودم که کار دارم، سرم شلوغ است، درس دارم، نیستم، و خودم را کنار کشیده بودم. حتی یک بار به سرم زده بود که یک مشت فحش برایش بنویسم و بگویم دست از سرم بردارند و بگذارند زندگی‌ام را بکنم. اما بعد پشیمان شده بودم. ترسیده بودم که اگر روزی بخواهم برگردم راهی نداشته باشم. الان نیم ساعت است که دارم فکر می‌کنم دلیل این همه ترس من از رویارویی با این آدم‌ها چیست؟ و به نتیجه‌ای نرسیده‌ام. بعد فکر کرده بودم که همان‌ها چندسال پیش ازدواج کرده بودند و بعدها با شکم‌های برآمده توی خیابان دیده بودمشان و گفته بودند که موبایلت خاموش بوده و نتوانستیم خبرت کنیم. حتما دلیل نفرتم از انها همین بوده ، اما نه از همه‌شان، شاید یکی دو نفرشان. بقیه چه؟ بقیه هی هرروز گفته بودند، ازدواج نکرده‌ای؟ ما ازدواج کرده‌ایم، ما خیلی خوشبختیم. ما یکی را داریم که مال خود خودمان است و ازدواج خیلی خوب است تو چرا یک جوری شده ای؟ نکند کسی زیر سر داری و هربار فقط از من جواب سوال‌هایی را می‌خواستند که حس کنجکاویشان را ارضا کنند. اما این‌ها برای کی بود؟ برای خیلی وقتها قبل. برای چهار سال پیش. برای سه سال پیش. نمی دانم. من پنج سال است ندیدمشان. و فقط این سوالها را حدس زده بودم و حتم داشتم به جز این سوال ها و خنده های من چیزهای جالب‌تر دیگری برای گفتن نداشته باشیم. حدس زده بودم و خودم را جدا کره بودم. بعد دوباره امروز یکی‌شان گفته بود که می‌خواهیم دور هم جمع شویم، دوست داری تو هم بیایی؟ و من هیچ نگفته بودم. و دوساعت تمام نشسته بودم به فکر کردن. و بعد به این نتیجه رسیده بودم که خیلی وقت است به یک روانی تمام عیار تبدیل شده‌ام. بهتر است لباس‌هایم را بپوشم و کمی خودم را به جمعی بزنم که خیلی وقت است، که خیلی وقت است ازشان فرار کرده ام. باید دست خودم را می گرفتم و می‌انداختم در دل حادثه.
  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۲)

هم :) و هم :(
کاش شمارتو بهم میدادی...
پاسخ:
فقط :))
کاش تلفن‌ها می‌سوختند.

اگه میسوختن من با دوستای خوب تو نت اشنا نمیشدم، موافق نیستم :)
پاسخ:
از ارتباط‌های خیلی نزدیک...