گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

مامانم با دوتا از خانم‌های فامیل برای تور یک روزه اسم نوشته‌اند. این اولین‌باری است که بدون خانواده‌اش می‌رود برای تفریح. از صبح همش تلفن‌ خانه‌مان زنگ می‌خورد، یکی‌شان می‌گوید غذا چی برداریم؟ یکی‌شان می‌گوید خوراکی هم بخریم؟ من تخمه‌ می‌آورم با هندوانه. مامان من هم یک گونی میوه خریده است و همش نگاهشان می‌کند و می‌ترسد دوستانش سیر نشوند. باز دوباره زنگ می‌زنند به هم و چیزهای جدیدی که می‌خواهند بردارند را برای هم توضیح می‌دهند. مامانم رنگ لباس انتخاب می‌کند و برای هرکدام مدام نظرخواهی می‌کند. اتو می‌زند. می‌گوید این چادرنماز بیشتر بهم می‌آید یا آن یکی؟ درباره‌ی اردوی‌شان حرف می‌زند. می‌گوید دوران مدرسه‌شان هیچ‌وقت اردو نرفته است. دوستانش هم. فکر می‌کنم که چقدر غم‌انگیز است که حتی یکبار تجربه‌ی حمل سبد شش برابر هیکل خود را نداشته است. تجربه‌ی سفر با دوستانش را. تجربه‌ی شعر خواندن در اتوبوس را. تجربه‌ی برای خودش زندگی کردن را. بعد دست‌هایم را می‌زنم چانه‌ام و فکر می‌کنم باید فردا جای من و مامانم عوض شود. او بشود دختربچه‌ی هشت‌ساله که باید سبد وسایلش را بدهم دستش و برایش صدقه بیاندازم، کمی سفارشات تکراری را برایش یادآوری کنم، اول از رفتنش دلم شور بزند، برایش دست تکان بدهم و بعد بنشینم مادرانه از تفریح و کیف‌کردن مامان هشت‌ساله‌ام لذت ببرم.
  • ایزابلا ایزابلایی
بنویسم از وقتی شنیده‌ام آن مرد از دختر خود فرزند به دنیا آورده است، حالم بد است؟ مگر فرق دارد؟ چیزی دارد می‌میرد. باید کاری کرد.باید عشق را به یاد آدم‌ها آورد.


*عاطفه‌ی معکوس ماهی هم به خانه‌ی جدید آمده .
*فاطیمای در منو خدا دوستیم هم فصل دوم وبلاگش را ورق زده.
*وبلاگ آبو دوباره بازگشایی شده.
  • ایزابلا ایزابلایی
جشن بود. مردم شربت می‌نوشیدند. یکی از همراهانم پوست شربتش را پرت کرد وسط آسفالت. سی‌دی گیر کرده بود توی ضبط. شالم داشت از روی سرم سُر می‌خورد. شیشه را تا ته دادم بالا. می‌خواستم درِ گوش‌هایم را بگیرم. موتوری با سرعت ویراژ رفت. دوتا ماشین‌ با هم کل‌کلشان بالا گرفته بود. فکر کردم همگی وسط یک فیلم گیر کرده‌ایم، نقشم را یادم رفته بود. ماشین‌ها وسط فیلم مانده بودند. ماشین اولی دنده عقب گرفت. می‌خواست فرار کند به یک خانه‌ی ویلایی بزرگ با درهای سفید و حیاطی پوشیده از برگ که انتهای یک کوچه ی باریک با درخت‌های بیدمجبون قرار داشت و در را سریع ببندد و سوئیچ را پرت کند روی میز. اما ماشین دومی نگذاشت فرار کند، راه را بست. خط ترمزشان روی آسفالت گیر کرده بود. همه‌شان داشتند دست و پا می‌زدند. میخواستم از توی جمعیت داد بزنم بگویم، پیاده شو و چاقویت را بزن. ماشین‌ها رفته بودند. معمولی رفته بودند. با دوتا دانه فحش. شالم را جلو کشیده بودم. از درودیوار رنگ و لعاب و شیرینی می‌ریخت. مردم خوشحال بودند. منتظر هم بودند. جوانکی پنج‌تا کلوچه بهمان تعارف کرد. کلوچه دوست نداشتم، آن شب. سروصدا هم. می‌خواستم کسی را پیدا کنم و بگویم برو توی خانه و توی راه پله‌ قدیمی سه بار بگوید پِلی. تا شاید فیلم کار کند. تا شاید قصه جور دیگری شروع شود. تا شاید نقش‌هایمان را با پوست آجیل قاطی و تف نکنیم کنار عابرهایی که دنبال نقششان به جاده زده بودند.باید کارگردان را پیدا می‌کردم، باید بهش می‌گفتم کلوچه دستش است بگذارد زمین بیاید سرصحنه. بیاید نگاه کند و همه را پرت کند بیرون. می‌خواستم به کارگردان بگویم، فیلم را بسوزاند. باید با هم صحبت می‌کردیم.
  • ایزابلا ایزابلایی
آدم باید یک پدربزرگ با موهای مشکی همیشه رنگ کرده‌، کت اتو زده‌ی همیشه عطرزده‌،با پیراهن های راه راه متنوع، عینک ته استکانی قاب مشکی ،کفش‌های چرم براق واکس زده، صورتی اصلاح کرده با جیب‌هایی که انگار به دنیای شکلات‌ها و آدامس‌های قدیمی در باز کرده اند و دست‌هایی که همیشه از تویشان نخودکشمش سبز می‌شود و سحر خیز و هرصبح زود دمنوش‌های متنوع دم کن و نان داغ بخر و تازه موبایل‌دار و یک جور شیرینی موبایل در گوش‌گیر مثل پدربزرگ من داشته باشد. که وقتی خیلی اتفاقی می‌بیندش هی قربان صدقه‌اش برود و بخواهد به تمام دنیا مهربان‌ترین مردی را که دیده است نشان بدهد.
  • ایزابلا ایزابلایی
شش سالم بود. خانه‌ی پدربزرگم بودیم.با سه تا از دخترعمه‌هایم و عمه‌ی کوچکم که همه‌شان هجده نوزده ساله بودند، توی اتاق جمع شده بودیم. آنها حرف‌های درگوشی می‌زدند و من نگاهشان می‎کردم. بعد یکی‌شان رفت فالنامه‌ی حافظ آورد. دخترعمه‌ام گفت باید آرزو کنیم، بعد فال بگیریم. یادم نیست آن‌ها چه آرزو کردند و آرزوهایشان را بلند گفتند یا توی دلشان؟ اما نوبت من شده بود. سه چهار نفری می‌گفتند آرزویت را بگو تا فالت را بگیریم. من نمی‎خواستم آرزویم را بفهمند. می‌ترسیدم خنده‌شان بگیرد. می‌گفتم فال نمی‌خواهم. گفتند نه، باید بگویی، اینجوری بازی را به هم می‌ریزی. درمانده بودم. تنها آرزویم را نباید کسی می‌فهمید. هرچه بیشتر اصرار می‌کردم آنها بیشتر کنجکاو می‌شدند که بدانند. دست آخر نتوانستم در مقابل‌شان تاب بیاورم. چشمانم را بستم و گفتم آرزو دارم یک شلوارلی آبی داشته باشم و بعد سکوت کردم .بعد چشمانم را باز کردم آنها را نگاه نکردم. خجالت کشیده بودم. بعد همه کمی خندیده بودند ولی خودشان را جمع کرده بودند و گفته بودند، خب این هم یک آرزوست دیگر. بعد هرروز ترسیده بودم که مبادا توی جمع بگویند آرزوی ایزابلا داشتن یک شلوارلی است و من غرورم بشکند. ترسیده بودم مبادا به مادرم بگویند، بعد مادرم بگوید چرا آرزویت را به خودمان نگفته‌ای؟ خیلی ترسیده بودم. هر روز ترسیده بودم. از آن روز به بعد خوب ترس را شناختم. شش سالم بود.
  • ایزابلا ایزابلایی
  • ایزابلا ایزابلایی



عکس را «فاتح شافعی» برداشته است.

  • ایزابلا ایزابلایی
از شوخی خرکی بدم می‌آید. از شوخی‌هایی که اولش دلت را می‌لرزانند. دست‌هایت را می‌لرزانند. دنیا را خاکستری می‌کنند. بعد می‌شوند لودگی. این‌ها شوخی نیستند، شوخی باید تو را بخنداند. نه اینکه زهر بریزد روی دقایقت و تا ساعت‌ها طعمش عوض نشود. حتی همان‌جایی که باید بخندی. همان‌جایی که می‌فهمی شوخی است، اما گریه‌ات می‌گیرد.
  • ایزابلا ایزابلایی
چه کیفی دارد وقتی ده هزار تومان بیشتر ته کیفت نداشته باشی ولی شاهانه خرجش کنی. شاهانه بروی و برای زیباترین بچه‌ی دوساله‌ای که می‌شناسی هشت هزارش را یک کلاه کج خال خالی با گل صورتی بخری و تا لحظه‌ی دیدنش صدبار قربان صدقه‌ی یک تکه‌ی پارچه خال خالی با گل صورتی بروی و کیف کنی. چه کیفی دارد، بدانی بستنی دوست دارد و با باقیمانده‌ی پول‌هایت بروی و دلت بخواهد تمام بستنی‌های دنیا را توی یک کیسه پلاستیکی کوچک جا بگذاری و بعد بنشینی نبرد دست‌های کوچک پرنسس کوچولو را با لیوان بستنی نگاه کنی. چه کیفی دارد پول نداشته باشی کرایه تاکسی را حساب کنی، مجبور شوی راه بروی و راه بروی، اما شاهانه زندگی کنی، نمی‌دانی چه کیفی دارد...
  • ایزابلا ایزابلایی
یک روزی توی زندگیم بد زمینم زده بود. فقط هلم نداده بود. چاقو را ذره ذره فرو داده بود توی قلبم و بعد کشیده بیرون. چند هزار بار گمانم. هی خنجر کشیده بود و دستش را  انداخته بود لای گردنم و مدام تکرار می‌کرد، که ما بهترین دوستان هم هستیم. اولش باورتان نمی‌شود. همه جای بدنتان سیخ می‌زند، اما باز هم باور نمی‌کنید، فکر می‌کنید که لابد خودتان مرضی دارید و گرنه جای انگشتان کسی بهتان می‌گوید خواهر، درد ندارد که. او فقط دوستتان دارد، و شما زیادی بدبین شده‌اید. لعنتی. زمان بی‌رحمانه مشت‌ها را باز می‌کند. یک جوری که روزی هزار بار جلوی آینه به تصویر خودتان نگاه می‌کنید و از سادگی‌های احمقانه‌تان منزجر می‌شوید. بعد چه می‌شود که چندسال بعد، بد زمین می‌خورد؟ بد می‌بازد؟ بد می‌گذرد، بد. اینکه خدا چادرش را سر می‌کند و هلک‌هلک می‌رود انتقام ظلم‌های دیگران به مرا می‌گیرد بدون اینکه اینگونه خواسته باشم، فوق العاده نیست؟
 خوشحال نیستم.
  • ایزابلا ایزابلایی