شش سالم بود. خانهی پدربزرگم بودیم.با سه تا از دخترعمههایم و عمهی کوچکم که همهشان هجده نوزده ساله بودند، توی اتاق جمع شده بودیم. آنها حرفهای درگوشی میزدند و من نگاهشان میکردم. بعد یکیشان رفت فالنامهی حافظ آورد. دخترعمهام گفت باید آرزو کنیم، بعد فال بگیریم. یادم نیست آنها چه آرزو کردند و آرزوهایشان را بلند گفتند یا توی دلشان؟ اما نوبت من شده بود. سه چهار نفری میگفتند آرزویت را بگو تا فالت را بگیریم. من نمیخواستم آرزویم را بفهمند. میترسیدم خندهشان بگیرد. میگفتم فال نمیخواهم. گفتند نه، باید بگویی، اینجوری بازی را به هم میریزی. درمانده بودم. تنها آرزویم را نباید کسی میفهمید. هرچه بیشتر اصرار میکردم آنها بیشتر کنجکاو میشدند که بدانند. دست آخر نتوانستم در مقابلشان تاب بیاورم. چشمانم را بستم و گفتم آرزو دارم یک شلوارلی آبی داشته باشم و بعد سکوت کردم .بعد چشمانم را باز کردم آنها را نگاه نکردم. خجالت کشیده بودم. بعد همه کمی خندیده بودند ولی خودشان را جمع کرده بودند و گفته بودند، خب این هم یک آرزوست دیگر. بعد هرروز ترسیده بودم که مبادا توی جمع بگویند آرزوی ایزابلا داشتن یک شلوارلی است و من غرورم بشکند. ترسیده بودم مبادا به مادرم بگویند، بعد مادرم بگوید چرا آرزویت را به خودمان نگفتهای؟ خیلی ترسیده بودم. هر روز ترسیده بودم. از آن روز به بعد خوب ترس را شناختم. شش سالم بود.