چندسالی میشود که گمش کردهام، کاش پیدایش میکردم.کاش متنش یادم میآمد. میخواهم در دنیای قصهها گم شوم.
ترسیده بودم و تمام مدت میدویدم. کیفم را محکم چسبیده بودم و از دست چندجوان اراذل فرار میکردم، نفسهایم غرق و توی گلویم گیر کرده بودند. بعد خودم را به مغازهی آن پسر رسانده بودم. پسری که دوستش داشتم، پنهانی. از همان دوستداشتنهای یواشکی. از همانهایی که هیچکس نمیداند به جز خودت و دلت. همانطور کیفم را در بغلم فشار داده بودم و از ترس گریه کرده بودم و پشت سر پسر قایم شده بودم. سعی کرده بودم برایش توضیح دهم و کمتر گریه کنم. بعد انگار سالهاست آنجا را میشناسم نشسته بودم کف زمین و خودم را دلداری میدادم. پسرک نگفته بود تو کی هستی؟ چرا آنقدر با من صمیمی برخورد میکنی؟ نگفته بود چرا این همه مغازه را رد کردهای و همان مغازهی اول کمک نگرفتی. انگار فهمیده بود. انگار میدانست یکی آن حوالی دیوانهوار دوستش دارد. انگار نمیخواست یواشکی دوست داشتنم را به رخم بکشد. میخواست چیز بیشتری نگوید. اتفاقات را دست نزند. گفته بود اینجا بمان. نترس. همین سه کلمه کافی بود تا نترسم. تا اشکهایم را پاک کنم. تا دلم قرص شود. بعد رفته بود. در مغازه را بسته بود اما چفت نکرده بود، میدانستم میخواست ترسی دیگر به ترسهایم اضافه نکند. گفته بود بمان تا بیایم. بعد من نشسته بودم و باز گریه بودم. برای تمام دوستداشتنهایی که کسی نفهمیده بود. برای تمام دوستداشتنهایی که در گلویم خفه کرده بودم. برای همان لحظهای که باید میگفتم نرو. باید میگفتم من به اینجا پناه آوردهام. اینجا پناهگاه تمام سالهایی که نزیستهام خواهد بود. نگفته بودم چه اهمیت دارد چه کسی مرا اذیت کرده است. نگفته بودم آن جوانهای اراذل را حالا دوست دارم، آنهایی که سبب شدند، لحظهای جذابیت چشمهایت دوباره و هزارباره دیوانهام کنند و یادم بیاورند که به درستترین جا پناه آوردهام. نمیخواستم ببینم آن بیرون چه میگذرد. در سینهام هزاران اسب دوان دوان پای میکوبیدند. سرم را فشار میدادم و سعی میکردم باز هم اتفاقات را مرور کنم. بعد از این چه میشد. بعد از اینکه آن چند جوان رفتند، باید چگونه تشکر میکردم؟ باید چه میگفتم؟ چه دلیلی برای آنجا آمدنم مطرح میکردم. بعد در باز شده بود. آمده بود داخل. دنیا و تمام اتفاقاتش یک لحظه مکث کرده بودند. مکث کرده بودند و او را نگاه کرده بودند. خجالت کشیده بودم و اشکهایم را سریع پاک کرده بودم. هیچ چیز نپرسیده بودم. تنها میدانستم حالا آن خیابان امنترین خیابان جهان است. قلبم هری ریخته بود. نفسش بند آمده بود، لحظهای چشمانش را بست، میخواستم بدانم چه چیزی توی فکرش میگذرد. بعد سریع بدون اینکه حرفی بزند یک دستمال برداشته بود. یک دستمال سفید. داشت کیفم را تمیز میکرد. آرام روی دکمهی بالاییاش میکشید و تا انتها ادامه میداد. پرسیده بودم چکار میکنی. گفته بود دیگر نترس. بعد همانطور که کیفم را آرام جابه جا میکرد به کارش ادامه میداد، گفته بودم اینجور تمیز نمیشود، خوراکش نصف قوطی سفیدکننده است. بعد میخواستم بروم، اکسیژن کم آورده بودم، باید تمام اکسیژنهای دنیا را نفس میکشیدم و به آن پسر فکر میکردم و ترسهای وحشتناک آن روز را بیرون میریختم. لحظهای مکث کرده بودم، داشتم حرکاتش را نگاه میکردم، با دقت سعی میکرد کیفم را تمیز کند، جوری که انگار مهمترین کار دنیا را دارد انجام میدهد. گفتم کیفم را بدهید لطفا، باید بروم. تپشهای قلبم منظم شده بود اما سرکشتر. بعد دستمال از دستش روی کیفم سرخورده بود. روی دستمال شعر نوشته بود. همان پسری که اسمش را نمیدانستم روی دستمالی که مخصوص من بود با دست خودش و برای من شعر نوشته بود. دستمال را برداشته بودم. چهار طرفش را باز کرده بودم. نوشته بود برای من. نیاز نبود بگوید برای توست. نیاز نبود بگوید من هم یواشکی دوستت داشتم.نیاز نبود بگوید دستمال برای تو. حتی نمیدانستم چرا با آن دستمالِ ارزشمند کیفم را تمیز میکند. بعد دستمال را برداشته بودم . از ترس اینکه نگوید دستمالم را پس بده، آن را محکم گرفته بودم و نزدیک بود یادم برود کیفم را بردارم. آنقدر دستمال را فشار داده بودم تا شعرهایش تا عمق رگهایم نفوذ کرده بودند. بعد نگاهش کرده بودم و با دست دیگرم دستِ دستمالیام را مخفی کرده بودم و گفته بودم. خداحافظ.
مثل آدمی که بین عقل و احساس گیر افتاده، ماندهام کدام را انتخاب کنم، بلاگ یا بلاگفا.
بلاگ(بیان) با امکانات و سرویسدهی بسیارخوب و قابل قبول. محیط جدید. فضای امن.
بلاگفایی که مثل سابق نمیشود چشمانت را بست و آن همه بدقولی و جدی نگرفتن کاربران را ندیده گرفت. آن روزهایی که هزاران وبلاگنویس هرروز به هزار امید صفحهی اول بلاگفا را باز میکردند، اما دریغ از یک اطلاع رسانی کوچک. اهمیت ندادن به اعتراضات. ساده بگویم بیاحترامی به همهی ما.
نمیشود مثل قبل اعتماد کرد. در بلاگفا باید هرلحظه آماده باشیم که در صورت بوجود آمدن مشکل، پذیرای مشکلات باشیم و باز وبلاگمان را تقدیم کنیم، چون خودمان انتخاب کردهایم.
در بیان احترام به کاربر را دیدهایم. کافیست امکاناتش را با بلاگفا مقایسه کنیم، تا نتیجه بگیریم که باید بمانیم، هرچند فضایش برایمان آشنا نیست، هنوز عادت نکردهایم و هنوز به وبلاگ قبلیمان فکر میکنیم.
نمیدانم وبلاگ قبلیم در بلاگفا(با توجه به اطلاعیه جدید بلاگفا)که باز شود، اینجا مینویسم یا دوباره چشمانم را میبندم و اعتماد میکنم، کاش بتوانم قانع شوم که همینجا بمانم.
یک بار دستهای پدربزرگ را نگاه کردم، داشت لباسهایش را با ظرافت دستهای یک زن تا میزد. انگار دستهایش چیز بیشتری از زندگی میخواستند. یک جور امیدواری بی انتها. بعد یک نگاه به دستهای خودم کردم،یادم آمده بود یک بار یکی از دوستهایم گفته بود، دستهایم مثل دستهای نوزادها لطیف است، بعد گفته بود، حیف است که تنها بمانند. حیف است در پناه دستهای مردانهای مخفی نشوند. حیف است کسی لطافتشان را زندگی نکند و زل زل نگاهش کرده بودم. مردم اینجور مواقع توقع دارند حرفی برای گفتن داشته باشید. مثلا از عشقهای یواشکیتان حرف بزنید. از اینکه کسی را دوست دارید. از اینکه رازهایتان را بدانند. اما شما نگاه میکنید وقتی چیزی برای گفتن نداشته باشید باید نگاه کنید باید چشمهایتان را توی صورت مردم خالی کنید. بعد دنبال یک حس میگردید، یک حس که برق به چشمهایتان بیاندازد. باز به دستهایتان نگاه میکنید. پدربزرگ همچنان لباسهایش را تا میزند. باید خوب نگاهش کنید، باید در حافظهتان بماند، پیرمردی زندگی را با تا زدن ظریف لباسهایش دیوانهی خود کرده است. چند سال بعد آیا دستهایم همینقدر امیدوار لباسها را تا میزنند؟
شما امروز توی هرجایی از جهان یک دختر عینکی که یکی از شیشههای عینکش افتاده است، کل شهر را گشته و برای خورشید تل زده و حواسش نبوده است که دارد یک شیشهای جهان را یکجوری میبیند، ندیدهاید؟
من بودم، همان خود همیشگیم، بار دیگر اگر دیدید برایم دست تکان بدهید و لبخند بزنید...
در این لحظه که دارم مینویسم حس تنفرم نسبت به همه چیزها تشدید شده است. دوست دارم دیگر کسی با من حرف نزند. دیگر گرسنهام نشود. دیگر سرکار نروم. دیگری هیچ کاری نکنم، حتی دیگر ننویسم.
مرگ در لحظه برایم بهترین گزینه حساب میشود. یاد تمام بدبختیهایم افتادهام. لعنت به زندگیای که حتی خشم خالیکردن رویاییتان هم پول میخواهد. مثلا لبتاب، گوشی، آینه، قفسهی کتاب و هرکوفتی که مقابلتان است را بردارید و محکم بکوبید به سرامیکهای دیوار روبرویتان. تا مشخص نشود کدامشان کدام است. آخ که چه حالی میدهد، حتی از تصورش هم سرمست شدهام. آنقدر بشکن، بشکن راه بیاندازم تا دلم آرام بگیرد. زندگی سخت شده است. نمیدانم دقیقا دردم چه چیزی است. تنها میدانم عصرجمعه است و من هیچ چیزیندارم که دلم را خوشحال کند. خیلی وقت است عمیقا خوشحال نشدهام. الان که بیشتر فکر میکنم، یادم آمده است پول هم ندارم. بی پولی میتواند تنهایی را تشدید کند. بی پولی میتواند بدبختی را تشدید کند. بیپولی حتی میتواند عصرهای جمعه را هم جمعهتر کند.