یک روزی توی زندگیم بد زمینم زده بود. فقط هلم نداده بود. چاقو را ذره ذره فرو داده بود توی قلبم و بعد کشیده بیرون. چند هزار بار گمانم. هی خنجر کشیده بود و دستش را انداخته بود لای گردنم و مدام تکرار میکرد، که ما بهترین دوستان هم هستیم. اولش باورتان نمیشود. همه جای بدنتان سیخ میزند، اما باز هم باور نمیکنید، فکر میکنید که لابد خودتان مرضی دارید و گرنه جای انگشتان کسی بهتان میگوید خواهر، درد ندارد که. او فقط دوستتان دارد، و شما زیادی بدبین شدهاید. لعنتی. زمان بیرحمانه مشتها را باز میکند. یک جوری که روزی هزار بار جلوی آینه به تصویر خودتان نگاه میکنید و از سادگیهای احمقانهتان منزجر میشوید. بعد چه میشود که چندسال بعد، بد زمین میخورد؟ بد میبازد؟ بد میگذرد، بد. اینکه خدا چادرش را سر میکند و هلکهلک میرود انتقام ظلمهای دیگران به مرا میگیرد بدون اینکه اینگونه خواسته باشم، فوق العاده نیست؟
خوشحال نیستم.
خوشحال نیستم.