مامانم با دوتا از خانمهای فامیل برای تور یک روزه اسم نوشتهاند. این اولینباری است که بدون خانوادهاش میرود برای تفریح. از صبح همش تلفن خانهمان زنگ میخورد، یکیشان میگوید غذا چی برداریم؟ یکیشان میگوید خوراکی هم بخریم؟ من تخمه میآورم با هندوانه. مامان من هم یک گونی میوه خریده است و همش نگاهشان میکند و میترسد دوستانش سیر نشوند. باز دوباره زنگ میزنند به هم و چیزهای جدیدی که میخواهند بردارند را برای هم توضیح میدهند. مامانم رنگ لباس انتخاب میکند و برای هرکدام مدام نظرخواهی میکند. اتو میزند. میگوید این چادرنماز بیشتر بهم میآید یا آن یکی؟ دربارهی اردویشان حرف میزند. میگوید دوران مدرسهشان هیچوقت اردو نرفته است. دوستانش هم. فکر میکنم که چقدر غمانگیز است که حتی یکبار تجربهی حمل سبد شش برابر هیکل خود را نداشته است. تجربهی سفر با دوستانش را. تجربهی شعر خواندن در اتوبوس را. تجربهی برای خودش زندگی کردن را. بعد دستهایم را میزنم چانهام و فکر میکنم باید فردا جای من و مامانم عوض شود. او بشود دختربچهی هشتساله که باید سبد وسایلش را بدهم دستش و برایش صدقه بیاندازم، کمی سفارشات تکراری را برایش یادآوری کنم، اول از رفتنش دلم شور بزند، برایش دست تکان بدهم و بعد بنشینم مادرانه از تفریح و کیفکردن مامان هشتسالهام لذت ببرم.