جشن بود. مردم شربت مینوشیدند. یکی از همراهانم پوست شربتش را پرت کرد وسط آسفالت. سیدی گیر کرده بود توی ضبط. شالم داشت از روی سرم سُر میخورد. شیشه را تا ته دادم بالا. میخواستم درِ گوشهایم را بگیرم. موتوری با سرعت ویراژ رفت. دوتا ماشین با هم کلکلشان بالا گرفته بود. فکر کردم همگی وسط یک فیلم گیر کردهایم، نقشم را یادم رفته بود. ماشینها وسط فیلم مانده بودند. ماشین اولی دنده عقب گرفت. میخواست فرار کند به یک خانهی ویلایی بزرگ با درهای سفید و حیاطی پوشیده از برگ که انتهای یک کوچه ی باریک با درختهای بیدمجبون قرار داشت و در را سریع ببندد و سوئیچ را پرت کند روی میز. اما ماشین دومی نگذاشت فرار کند، راه را بست. خط ترمزشان روی آسفالت گیر کرده بود. همهشان داشتند دست و پا میزدند. میخواستم از توی جمعیت داد بزنم بگویم، پیاده شو و چاقویت را بزن. ماشینها رفته بودند. معمولی رفته بودند. با دوتا دانه فحش. شالم را جلو کشیده بودم. از درودیوار رنگ و لعاب و شیرینی میریخت. مردم خوشحال بودند. منتظر هم بودند. جوانکی پنجتا کلوچه بهمان تعارف کرد. کلوچه دوست نداشتم، آن شب. سروصدا هم. میخواستم کسی را پیدا کنم و بگویم برو توی خانه و توی راه پله قدیمی سه بار بگوید پِلی. تا شاید فیلم کار کند. تا شاید قصه جور دیگری شروع شود. تا شاید نقشهایمان را با پوست آجیل قاطی و تف نکنیم کنار عابرهایی که دنبال نقششان به جاده زده بودند.باید کارگردان را پیدا میکردم، باید بهش میگفتم کلوچه دستش است بگذارد زمین بیاید سرصحنه. بیاید نگاه کند و همه را پرت کند بیرون. میخواستم به کارگردان بگویم، فیلم را بسوزاند. باید با هم صحبت میکردیم.