گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

پیراهن‌های زیبای گل‌گلی روی چوب‌رختی مغازه تکان می‌خوردند و من در افکارم فرو می‌رفتم. یک روز خودم را مجبور کرده بودم با یک سردرد شدید به بازار بزنم و بیست لباس گل گلی و چهارخانه را امتحان کنم. به اتاق پرو زده بودم و سرم را گرفته بودم. فروشنده سرتاپایم را نگاه کرده بود و توی دلش برایم آب قند هم زده بود. مدام رنگ دیگری را انتخاب می‌کردم، توی انبوهی از لباس‌ها دست و پا می‌زدم و غرق می‌شدم  و کتاب زبانم را از توی آینه نگاه می‌کردم. هیچ لباسی سردردم را خوب نکرده بود. اما هنگام بستن دکمه‌های ریز آن تونیک سبز گل‌گلی احساس بهتری توی سرم شکل گرفته بود. انگار آدم بهتری شده بودم. با اشتباهات کمتر. انگار آن لباس را برای دخترکان معصوم دوخته بودند. بعد خودم را در آشپزخانه دیده بودم که پیش‌بندم را از روی تونیک سبز گل‎گلی‌ام باز می‌کنم و با دستکش‌های پارچه‌ایم سعی دارم خودم را باد بزنم. بوی کیک اسفنجی به گوشم خورده بود و دست‌هایی که دست‌هایم را گرفته بودند و با هم قوطی شیر را سر می‌کشیدیم. هوای اتاق پرو داشت حالم را بهم می‌زد. بوی تن آدم گرفته بود، بوی تن با یک قوطی پر از حرف‌های پلاسیده . صدایی گفته بود، حالتان خوب است؟ و من درحالی که با دست‌هایم دو طرف سرم را فشار می‌دادم، نگاهش کرده بودم و گمانم فریاد زده بودم، قوطی شیر را در قفسه‌ی دوم سمت راست کنار سس خردل بگذار. فروشنده نگاهم کرده بود و از چشم‌هایش علامت سوال باریده بود. بعد دست انداخته بودم و همان لباس سبز را بو کرده بودم و با حالتی که انگار درس‌های کتاب زبانم را مرور می‌کردم، به انگلیسی التماسش کرده بودم که تونیک‌های تابستانی‌تان را نفروشید. تونیک‌های تابستانی مخصوص فصل‌های سرداند، مخصوص آدم‌های چاقی که سوختن کیک برای‌شان اهمیت ندارد. بعد یادم آمده بود که من زبان انگلیسیم در حدی خوب نبود که فروشنده منظورم را متوجه شود، دهانم را بسته نگه داشته بودم و سعی کرده بودم با فروشنده خداحافظی کنم. تونیکم را روی دستم گرفته بودم و سعی کرده بودم گلوی خیابان را با آن خفه کنم. تونیکم را توی دستم گرفته بودم و تمام تنهاییم را تویش گریه بودم و خیابان را لعنت کرده بودم.

  • ایزابلا ایزابلایی