یک بار یک قیچی برداشتم و موهایم را تا جایی که دستم میرسید کوتاه کردم. کف حمام رشته خونهای مشکی جریان یافته بود. احساس میکردم افکارم هوا میخورند و فراغتی پیدا میکنند، یکی گفته بود شبیه زرافه شدهام. زرافهها گردنهای درازی دارند و من گردندرازی ام را انداخته بودم بیرون. به موهایم فکر میکردم که دوستشان نداشتم. بعد یک مداد دستم گرفته بودم و مشقهایم را خط خطی کرده بودم. در تمام مدت فکر پنگوئنها لحظهای رهایم نمیکرد و گمان کرده بودم که زرافهها با بدبختی عاشق پنگوئنهایی میشوند که گردن ندارند.