گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

دست‌هایم را روی هم گذاشته بودم و به قبرستان وبلاگ‎های بلاگفا نگاه می‌کردم. هرروز وبلاگ دوستانم را می‌دیدم که انگار روح‌شان مرده بود. سطرها دیگر نفس نداشتند. انگار تمام نویسنده‌ها مرده بودند. انگار نوشته‌هایشان هم از اول اصلا وجود نداشته بود و همه چیز یک شوخی بزرگ بود. به بزرگی روح آدم‌ها.

انگار باید می‌نشستم و تصنیف "بی‌بی جون قصه بگو" را گوش می‌دادم، هزار بار، هزار بار گوش‌ می‌دادم، بعد آستین‌هایم را بالا می‌زدم و دوباره از نو شروع می‌کردم. از روز اول.

  • ایزابلا ایزابلایی