چشمانم را میبندم، آن روزها را یادم میآید. جهنم برپاشده بود و من وسطش دست و پا میزدم. روی تخت بلند و پوسیده چوبی خوابیده بودم و تنها امیدم کتابهای قرض گرفتهای که میخواندم بود با آنها و حواس دنیا را پرت میکردم. بلد نبودم حواس خودم را پرت کنم. یاد گرفته بودم حواس دنیا را بیاندازم توی سطر به سطر کتابها. آن روزها دوتا و نصفی چیز داشتم. اولیش کتاب بود. دومیاش رادیو بود و نصفهاش امید قبولی در دانشگاه. اگر هرکدام از این دوتا و نصفهای وسیله را از من جدا میکردند، یقینا میمردم. ادبیات مرز جنون من و دنیا بود. هرروز به جنون میزدم و با صدای گویندههای رادیو به خواب میرفتم. با صدایشان رویا میبافتم و از نو جان میگرفتم. "مهران دوستی" هم گوینده بود. مهران دوستی جزئی از روزهایم بود. جزئی از ذهنم. جزئی از سیمی که توی گوشم میکردم و کسی نمیفهمید چه چیزی مرا سحر کرده. مهران دوستی صدایش یک جور امید و طراوت داشت. یک جوری که انگار سرنگش را میکرد توی ذهنت و وادارت میکرد چند قطره شاداب باشی. یک جوری که ریحانهای توی باغچه هم حالشان خوب میشد. بعد میتوانستی آن دوجفت سیم سیاه را از توی گوشهایت در بیاوری و تمام دنیا را به کام بگیری. حالا دیگر نیست. ای کاش میتوانستم یک بار دستهایش را فشار دهم و برایش از بار سنگین روزهایی بگویم که او نصفش را کشیده بود. از غمهایی که از تنم ریخته بود. کاش میتوانستم دستش را فشار دهم و بگویم سالهایی هست که تمام دار و ندار یک آدم میشود یک رادیو، یک گوینده، یک برنامه. میشود یک صدا. کجا رفتهای لعنتی؟