چشمانم را میبندم، آن روزها را یادم میآید. جهنم برپاشده بود و من وسطش دست و پا میزدم. روی تخت بلند و پوسیده چوبی خوابیده بودم و تنها امیدم کتابهای قرض گرفتهای که میخواندم بود با آنها و حواس دنیا را پرت میکردم. بلد نبودم حواس خودم را پرت کنم. یاد گرفته بودم حواس دنیا را بیاندازم توی سطر به سطر کتابها. آن روزها دوتا و نصفی چیز داشتم. اولیش کتاب بود. دومیاش رادیو بود و نصفهاش امید قبولی در دانشگاه. اگر هرکدام از این دوتا و نصفهای وسیله را از من جدا میکردند، یقینا میمردم. ادبیات مرز جنون من و دنیا بود. هرروز به جنون میزدم و با صدای گویندههای رادیو به خواب میرفتم. با صدایشان رویا میبافتم و از نو جان میگرفتم. "مهران دوستی" هم گوینده بود. مهران دوستی جزئی از روزهایم بود. جزئی از ذهنم. جزئی از سیمی که توی گوشم میکردم و کسی نمیفهمید چه چیزی مرا سحر کرده. مهران دوستی صدایش یک جور امید و طراوت داشت. یک جوری که انگار سرنگش را میکرد توی ذهنت و وادارت میکرد چند قطره شاداب باشی. یک جوری که ریحانهای توی باغچه هم حالشان خوب میشد. بعد میتوانستی آن دوجفت سیم سیاه را از توی گوشهایت در بیاوری و تمام دنیا را به کام بگیری. حالا دیگر نیست. ای کاش میتوانستم یک بار دستهایش را فشار دهم و برایش از بار سنگین روزهایی بگویم که او نصفش را کشیده بود. از غمهایی که از تنم ریخته بود. کاش میتوانستم دستش را فشار دهم و بگویم سالهایی هست که تمام دار و ندار یک آدم میشود یک رادیو، یک گوینده، یک برنامه. میشود یک صدا. کجا رفتهای لعنتی؟
پیراهنهای زیبای گلگلی روی چوبرختی مغازه تکان میخوردند و من در افکارم فرو میرفتم. یک روز خودم را مجبور کرده بودم با یک سردرد شدید به بازار بزنم و بیست لباس گل گلی و چهارخانه را امتحان کنم. به اتاق پرو زده بودم و سرم را گرفته بودم. فروشنده سرتاپایم را نگاه کرده بود و توی دلش برایم آب قند هم زده بود. مدام رنگ دیگری را انتخاب میکردم، توی انبوهی از لباسها دست و پا میزدم و غرق میشدم و کتاب زبانم را از توی آینه نگاه میکردم. هیچ لباسی سردردم را خوب نکرده بود. اما هنگام بستن دکمههای ریز آن تونیک سبز گلگلی احساس بهتری توی سرم شکل گرفته بود. انگار آدم بهتری شده بودم. با اشتباهات کمتر. انگار آن لباس را برای دخترکان معصوم دوخته بودند. بعد خودم را در آشپزخانه دیده بودم که پیشبندم را از روی تونیک سبز گلگلیام باز میکنم و با دستکشهای پارچهایم سعی دارم خودم را باد بزنم. بوی کیک اسفنجی به گوشم خورده بود و دستهایی که دستهایم را گرفته بودند و با هم قوطی شیر را سر میکشیدیم. هوای اتاق پرو داشت حالم را بهم میزد. بوی تن آدم گرفته بود، بوی تن با یک قوطی پر از حرفهای پلاسیده . صدایی گفته بود، حالتان خوب است؟ و من درحالی که با دستهایم دو طرف سرم را فشار میدادم، نگاهش کرده بودم و گمانم فریاد زده بودم، قوطی شیر را در قفسهی دوم سمت راست کنار سس خردل بگذار. فروشنده نگاهم کرده بود و از چشمهایش علامت سوال باریده بود. بعد دست انداخته بودم و همان لباس سبز را بو کرده بودم و با حالتی که انگار درسهای کتاب زبانم را مرور میکردم، به انگلیسی التماسش کرده بودم که تونیکهای تابستانیتان را نفروشید. تونیکهای تابستانی مخصوص فصلهای سرداند، مخصوص آدمهای چاقی که سوختن کیک برایشان اهمیت ندارد. بعد یادم آمده بود که من زبان انگلیسیم در حدی خوب نبود که فروشنده منظورم را متوجه شود، دهانم را بسته نگه داشته بودم و سعی کرده بودم با فروشنده خداحافظی کنم. تونیکم را روی دستم گرفته بودم و سعی کرده بودم گلوی خیابان را با آن خفه کنم. تونیکم را توی دستم گرفته بودم و تمام تنهاییم را تویش گریه بودم و خیابان را لعنت کرده بودم.
دستهایم را روی هم گذاشته بودم و به قبرستان وبلاگهای بلاگفا نگاه میکردم. هرروز وبلاگ دوستانم را میدیدم که انگار روحشان مرده بود. سطرها دیگر نفس نداشتند. انگار تمام نویسندهها مرده بودند. انگار نوشتههایشان هم از اول اصلا وجود نداشته بود و همه چیز یک شوخی بزرگ بود. به بزرگی روح آدمها.
انگار باید مینشستم و تصنیف "بیبی جون قصه بگو" را گوش میدادم، هزار بار، هزار بار گوش میدادم، بعد آستینهایم را بالا میزدم و دوباره از نو شروع میکردم. از روز اول.