در این لحظه که دارم مینویسم حس تنفرم نسبت به همه چیزها تشدید شده است. دوست دارم دیگر کسی با من حرف نزند. دیگر گرسنهام نشود. دیگر سرکار نروم. دیگری هیچ کاری نکنم، حتی دیگر ننویسم.
مرگ در لحظه برایم بهترین گزینه حساب میشود. یاد تمام بدبختیهایم افتادهام. لعنت به زندگیای که حتی خشم خالیکردن رویاییتان هم پول میخواهد. مثلا لبتاب، گوشی، آینه، قفسهی کتاب و هرکوفتی که مقابلتان است را بردارید و محکم بکوبید به سرامیکهای دیوار روبرویتان. تا مشخص نشود کدامشان کدام است. آخ که چه حالی میدهد، حتی از تصورش هم سرمست شدهام. آنقدر بشکن، بشکن راه بیاندازم تا دلم آرام بگیرد. زندگی سخت شده است. نمیدانم دقیقا دردم چه چیزی است. تنها میدانم عصرجمعه است و من هیچ چیزیندارم که دلم را خوشحال کند. خیلی وقت است عمیقا خوشحال نشدهام. الان که بیشتر فکر میکنم، یادم آمده است پول هم ندارم. بی پولی میتواند تنهایی را تشدید کند. بی پولی میتواند بدبختی را تشدید کند. بیپولی حتی میتواند عصرهای جمعه را هم جمعهتر کند.