گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

وقتی بچه بودم بلدرچین داشتم، بلدرچین قشنگ نیست، رنگی نیست، ولی من داشتم. دوتا. تیره بودن با سفیدی‌های پراکنده‌ی کم.
 رفتیم سفر. بلدرچین نمی‌تونه سفر کنه. توی هیچ کتابی و هیچ قانونی ننوشته که بلدرچین نمی‌تونه سفر کنه. ولی خب بلدرچین براش بهتره که سفر نکنه. مامانم می‌گفت. دادیمشون دست همسایمون. گفت ازشون نگهداری می‌کنه.
وقتی برگشتیم بلدرچینام نبودن، مرده بودن. می‌گفت صبح بیدار شده دیده تکون نمی‌خورن. همسایمون گفت مردن. مامان نمی‌دونست چجوری به من بگه. رفتم تو خونه همسایمون. داد زدم به زن همسایه گفتم من بلدرچینامو می‌خوام. گریه کردم. همونجا نشستم. گفتم بهش "آدمکش". "آدمکش گفتنم هنوز مونده از اون وقت‌ها. ولی بلدرچینام آدم بودن برام. شب‌هایی که توی حیاط می‌خوابیدم، صبحش با اومدن بلدرچین‌ها روی دست و پام بیدار می‌شدم. من می‌خواستمشون. ولی زن همسایمون بی‌تفاوت بود. مامان می‌گفت برات می‌خرم. گفتم نمی‌خوام. من فقط همون‌ها رو می‌خوام. بعدها فهمیدم که اونا من‌رو اهلی کرده بودن یا من اون‌هارو. ما اهلی هم شده بودیم.
  • ایزابلا ایزابلایی
پدرم با دستهایی لطیف، زحمتی کمتر، بدون غصه، بدون شغلی سخت. با شب‌هایی که مجبور نباشد پیش ما نباشد.
  • ایزابلا ایزابلایی

می‌خوام کیک شکلاتی خیس درست کنم، تا حالا کیک شکلاتی خیس درست نکردم. چون دلیلی نداشتم که درست کنم. یعنی می‌دونی آدم عادت داره برای هرکار کوچیک و بزرگی همیشه دنبال دلیل بگرده. برای اینکه موهاش رو ببافه، برای اینکه دسرهای مختلف درست کنه، برای اینکه لباس نوهاشو بپوشه،برای اینکه چیزای جدید یاد بگیره برای همش یه دلیلی باید وجود داشته باشه. باید یه انگیزه و نیروی بیرونی یا نمی‌دونم درونی‌ای چیزی باشه که آدم رو هل بده. اما همین امروز داشتم فکر می‌کردم که چرا نباید کیک شکلاتی خیس بپزم؟ و چرا نباید لاک بزنم و چرا نباید تموم اون کارایی که برای انجام دادنشون دلیلی پیدا نمی‌کنم و برای انجام ندادنشون هم دلیل پیدا نمی‌کنم انجام بدم؟ چرا باید برای پختن یه چیز ساده هی با خودم کلنجار برم و گاهی وقتا برای انجام کاری که نه خوبه نه بد احساس گناه کنم؟ چرا باید دنبال تایید یکی دیگه بگردم که اون خودشم نمی‌دونه که اون کار درسته یا غلط. می‌خوام برم یه چیزایی رو توی کاسه خمیرش هم بزنم و بزارم تو فر بسوزه. یه چیزایی که هرازچندگاهی میاد تو ذهن آدم و هی آدم رو اذیت می‌کنه، یه فکرایی که مثل یه نخ بلند که هرچی بکشیش تموم نمیشه و فقط افکارت رو بهم میپیجونه. می‌خوام با کیک خیس کاکائویی این نخ رو قیچی کنم و بندازمش وسط زرده‌های تخم‌مرغ و با هم‌زن همش بزنم. آدم باید یه وقتایی فکراشو کوتاه کنه، مثل موهاش، تا سرش بتونه یه هوایی بخوره.

  • ایزابلا ایزابلایی
الان یکی در خونه رو بزنه با یک سطل بستنی پسته‌ای سبز خودش رو پرت کنه توی هال و یک راست بره سر سیم‌های تلویزیون و فلشش رو وصل کنه و بگه این سریاله‌رو دیدی؟ بعد بذاره ببینیم. ساعت‌های متمادی. بدون حرف.
  • ایزابلا ایزابلایی
برداشتم یک سبد گیلاس خوردم، بدون لحظه‌ای وقفه یا فکر کردن. یکی پس از دیگری. شیرین بود. هرکدام که زیر دندان‌هایم له می‌شد ولع خوردن بعدی می‌آمد سراغم. تمام که شد بلند شدم کنار پنجره ایستادم دماغم را به پنجره چسباندم، طبق معمول چربی پوستم پنجره را لکه کرد. بیرون پر بود. پر از برج‌های بدقواره روی هم سوار شده، پر از چراغ‌های روشن و خاموشی که گاهی چشمک می‌زدند، پر از آدم‌هایی که هرکدام‌شان یک دنیای دیگر بود. نگاه کردم با ولع. بیشتر و بیشتر. نمی‌دانم چندساعت یا دقیقه گذشته بود. گفت دنبال چیزی می‌گردی؟
-چی؟
خیلی وقته داری با دقت نگاه می‌کنی انگار دنبال یه چیز خاصی.
-خوشم میاد.
حوصله‌ات سرنمی‌ره؟
نگاه می‌کنم که حوصلم سرنره.
بدون حرف رفت بیرون. باز ادامه دادم به نگاه کردن. لحظه‌ای بعد فکر کردم تمام آن چیزهایی که می‌بینم مال من هستند، آدم‌ها، خانه‌ها، برج‌ها، ماشین‌ها همه و همه. صدا زدم به نظرت چی میشه همه‌ی شهر مال یک نفر باشد؟
- چی؟
 مال منه. همه شهر مال منه.
اومد جلوم. هم خنده‌اش گرفته بود هم متعجب بود. گفتم تو نمی‌تونی این‌چیزها رو درک کنی. دوتا گیلاس آویز کرد به گوشم گفت من تا حالا شهر نداشتم که ببینم چجوریه ولی یه دنیای بزرگ داشتم که با گوشواره گیلاس قوانین هستی رو وضع می‌کنه و هارهار خندیدیم.

  • ایزابلا ایزابلایی
می‌دونی تمام جاهایی که دوست داشتی اونجا به دنیا می‌اومدی و زندگی می‌کردی و بعد سخت تلاش می‌کنی که در آینده به اونجا مهاجرت کنی، بتونی اونجا زندگی کنی، با مردمش نفس بکشی و بشی یه جزئی از اونها، هیچ‌وقت حسی رو بهت نمی‌دن که محل تولدت، وطنت، خونه‌ی خودت و مردم خودت بهت می‌دن. وقتی داری اونجا راه می‌ری، کار می‌کنی بامردمش معاشرت می‌کنی یا حتی می‌خوابی، تمام مدت یه چیزی تو وجودت هست یه خلایی موج می‌زنه یه غمی که مدام یادت میاره تو به اینجا تعلق نداری، یا هیچوقت نمی‌تونی جزئی از این مردم باشی. تازه اونجاست که می‌فهمی. می‌فهمی تو اون‌چیزی که بودی و هستی همیشه می‌مونی حتی اگه بخوای عوضش کنی، هیچوقت نمی‌تونی عوضش کنی. مگر اینکه یه روز دیگه یه جای دیگه با آدمای دیگه متولد بشی.
  • ایزابلا ایزابلایی
دوس داری بنویسی ولی نمیاد. مثل وقتایی که دوس نداری بنویسی ولی میاد، داری خواب می‌ری ولی میاد و میریزه تو ذهنت. با خودت می‌گی حالا نه. ادامه نده. خوابم میاد. هی می‌خوای یادت بمونه و فردا بتونی بنویسیش ولی می‌دونی که یادت می‌ره، می‌دونی که مثل دفعه‌های قبل‌تر هدر می‌ره. ولی نمی‌تونی کاریش کنی. زندگی‌ام همینجوریه. حس‌هایی که در لحظه داری و نمی‌تونی کاریشون کنی. حس دوست داشتن کسی که نمی‌دونه و بعد هدر رفتن اون حس. با خودت می‌گی الان نه. میشه یه وقت دیگه. میشه یه روز دیگه که شاید یه چیزایی عوش بشه. ولی نمی‌شه. دوست داشتنه تموم نمیشه. تو هم نمی‌تونی کاریش کنی. درست مثل تنفر. که یه موقعی می‌خوای متنفر باشی ولی نمی‌تونی. دست خودت نیس. تنفره نمیاد. یه روزی میاد که به کارت نمیاد. لبریزی. مدام پر و خالی میشی. ولی اینا همش مثه یه پازل می‌مونه که هیچ‌جوره با هم جور درنمیاد. زندگی‌رو میگم.
  • ایزابلا ایزابلایی
رفتم عکاسی. حالا عکاسی مگه با عکاسی فرق داره؟ خب من به یه دونه عکاسی فقط عادت داشتم و دارم، وقتی به یه جایی عادت می‌کنم نمی‌خوام به جای دیگه‌ای عادت کنم. عکاسم یه پیرمرد زشتِ با موهایی که جلوشون ریخته ولی یه چندتایی پشم هنوز مونده جلوی سرش. با عینکی که میاره تک بینیش و ابروهای زمختش، تازه فوتوشاپ هم بلده و خیلی کم حرف میزنه. با همون مغازه کوچیکش که همیشه همونی بوده که قبلشم بوده. من نمی‌تونم چیزی از قبلش یاد بیارم که اونجوری نباشه. مامانم و همه اعضای خونه هروقت من میام عکس بگیرم هی اصرار دارن که من نرم اون عکاسی چون یه عکاسی خیلی بهتر از اون سراغ دارن که وقت سرخاروندنم نداره. من یه دفعه رفتم اونجا که دیدم یه عالمه شلوغه، با این‌حال توی ده دقیقه گفتن کارم رو راه میندازن ولی من نتونستم بمونم، به خواهرم گفتم میشه بریم همون عکاسی. بعد رفتیم همونجا. راهش خیلی دور بود. مجبور شدیم کلی پیاده بریم. اونجا اصلا مشتری نداشت. یا شایدم یه دونه مثلا. ولی من دوست داشتم برم اونجامن نمی‌خوام از اون پیرمرده دل بکنم. نمی‌خوام عکاسم رو عوض کنم. نمی‌خوام به جز اون پیرمرد زمخت کسی بهم بگه چجوری بشینم، چون من از عکس گرفتن خوشم نمیاد. از عکس سه در چهار گرفتن بدم هم میاد. چرا باید برای عکس سه در چهار برم جایی که دوستش ندارم؟ چرا باید دوتا چیز رو دوست نداشته باشم؟ هم عکس سه در چهار رو هم عکاسم رو؟  وقتی که می‌تونم فقط یک چیز رو دوست نداشته باشم. من از جایی که آدم‎ها زیاد حرف بزنن بدم میاد. از جایی که نذارن فکر کنم بدم میاد. من همیشه حواسم پرته. همیشه حواسم تو خودمه. بدم میاد برم جایی که مجبور باشم حواسم تو خودم نباشه. من پنج دقیقه تو جاهای شلوغ باشم باید نیم ساعت برم یه جایی که فکرم هوا بخوره. نمی‌تونم. می‌خوام عکاسم همون باشه. می‌خوام حتی اگه همه مشتری‌هاش هم رفتن اون عکاسی خوبه که تازه اشانتیون هم کلی چیزمیز میدن من بازم برم همون عکاس پیرمرده که هیچی نمی‌ده و با آدم خیلی حرف نمی‌زنه. عکسات رو میذاره تو کاور و میگه مثلا هفت تومن. هفت تومن می‌دی. تازه می‌تونی همونجا بشینی و کلی عکسایی که گرفته از قدیما رو نگاه کنم. با هیچکسم حرف نزنم. اصلا مگه حالا عکاسی با عکاسی فرق داره؟
  • ایزابلا ایزابلایی

دلم آب‌هویج می‌خواهد با اسب آبی.

ولی خوب که فکر می‌کنم دلم همچین زیاد هم نمی‌خواهد. یعنی اگر یک لیوان آب هویج به من بدهید تا آخرین قطره آن را سرمی‌کشم اما اگر ندهید ناراحت نمیشوم و اگر بدهید هم خوشحال نمی‌شوم.


یعنی توی یک وضعیت سکون گیر کرده‎ام، فقط اسب آبی است که می‌تواند دست‌هایم را بگیرد و پیتیکو پیتیکو مرا از این جهان دور کند و به دنیای ستاره‌ها ببرد.

بدچیزی است، موهایم شلخته دورم ریخته‌اند، و از گرما به خودم می‌پیچم، کولرآبی دیگر جواب نمی‌دهد به این فکر می‌کنم که کاش رسالت کولرها تف کردن گنجشک یا بچه‌اسب آبی توی اتاق آدم‌ها می‌بود.

خب دیگر کمی هم افسردگی‌ام برمی‌گردد به آن کوسنی که رویش نقاشی کشیده‌ام و کنارش شعری نوشته‌ام و گذاشته‌ام گوشه‌ی تختم. اما به نظرم کمی زشت می‌آید. اگر هم زشت نیاید، قشنگ نمی‌آید. یعنی ایده‌آلم نیست. ایده‌آل دارد مرا پاره می‌کند. و آن پیکسل که درست کرده‌ام و رویش نوشته ام دیدار تو حل مشکلات است و به خودم می‌گویم دیدار کی؟ و بعدش اهل پیکسل وصل کردن هم نیستم اماکمتر به نظر زشت می‌آید ولی باعث نمی‌شود سعی نکند مرا قاچ قاچ نکند.

من یک اسب آبی توی اتاقم می‌خواهم خدایا. یک اسب آبی که این چرت و پرت‌هایم را گاز بزند و بخورد، یک اسب آبی که مرا مثل یک کیک پای توت‌فرنگی که البته خدا کند که حتما پای توت‌فرنگی به نظرش برسم، مرا گاز بزند و بخورد. من یک اسب آبی می‌‌خواهم که احساسات مرا از بیخ و بن نیست و نابود کند. اسب آبی که اول احساسات بخورد بعد آب‌هویج برای هضمش.

خدایا این احساسات تلنبار شده در تعطیلات آخر هفته از کجا می‌آید و چرا سعی در دو نیم کردن من دارد، من برای آدم بودن ساخته نشده‌ام.

من می‌خواهم یک چیزی بشوم که بال داشته باشم، بروم گم. بروم جایی که خودم هم نتوانم خودم را پیدا کنم.

دلم آب هویج می‌خواهد گلویم خشک شده است، از حجم نوشتن این هجویات به ستوه آمده‌ام. کمی آب‌هویج با اسب آبی برایم بفرستید با نم‌نم باران با لوبیای کنسروی، با پارچه‌های رنگی، با کمی پول که بتوانم بروم فرانسه‌ای، آلمانی یا حداقل بتوانم بروم بازی‌های المپیک را تماشا کنم و به مردم روحیه بدهم یا از دل رونالدو در بیاورم، یا حداقل یک چیزی بفرستید که بتوانم درباره اینکه چقدر کم عباس کیارستمی را می‌شناختم و چقدر ناراحت شدم از اینکه سینمای کشورم را خیلی کمتر از سینما‌ی مثلا جهان و این‌چیزها می‌شناختم و اینکه چرا من اصلا هیچ فیلمی از او ندیده بودم یعنی کسی نبود که این همه تعریف و تمجیدها را قبل از رفتن این آدم خوب بکند بلکه کسی مثل من که خیلی کم سراغ چیزهای وطنی میرود مگر اینکه بهش ثابت شود برود، برود؟ بله همین‌کارهاست که باعث می‌شود آدم کهیر بزند، در جای جای بدنم کهیر زده است، کهیرهایی که می‌خارند و از خاراندن آنها رویشی بی‌سابقه از کهیرهای دیگر برجای می‌گذارند.


  • ایزابلا ایزابلایی
دستم را بخار قابلمه سوزانده و درد جانکاهی تا رگ و گوشت دستم حس می‌کنم، صدای بلعیدن آب از توی دهانه سینک ظرفشویی اذیتم می‌کند و شروع کارم با شکست مواجه شده است، کمی دلسرد شده‌ام اما قصد عقب نشینی و این چیزها را ندارم. تصمیم برای رفتن به مصاحبه یک دانشگاه با شرایط خاص یا نرفتنش مدام توی ذهنم ول می‌خورد، احساس می‌کنم می‌خواهم هیچ‌جایی نروم. به دانشگاه نروم. به محل کار نروم، به مهمانی نروم. به عروسی‌هایی که هرشب دعوت می‎شویم و باید زورکی لبخند بزنم به آدم‌هایی که دوستشان ندارم اذیتم می‌کند. این زندگی دارد اذیتم می‌کند، دست انداخته لای گردنم و با لبخند فشار می‌دهد، این زندگی اذیت‌کننده به اذیت‌هایش نمی‌ارزد.
  • ایزابلا ایزابلایی