میدونی تمام جاهایی که دوست داشتی اونجا به دنیا میاومدی و زندگی میکردی و بعد سخت تلاش میکنی که در آینده به اونجا مهاجرت کنی، بتونی اونجا زندگی کنی، با مردمش نفس بکشی و بشی یه جزئی از اونها، هیچوقت حسی رو بهت نمیدن که محل تولدت، وطنت، خونهی خودت و مردم خودت بهت میدن. وقتی داری اونجا راه میری، کار میکنی بامردمش معاشرت میکنی یا حتی میخوابی، تمام مدت یه چیزی تو وجودت هست یه خلایی موج میزنه یه غمی که مدام یادت میاره تو به اینجا تعلق نداری، یا هیچوقت نمیتونی جزئی از این مردم باشی. تازه اونجاست که میفهمی. میفهمی تو اونچیزی که بودی و هستی همیشه میمونی حتی اگه بخوای عوضش کنی، هیچوقت نمیتونی عوضش کنی. مگر اینکه یه روز دیگه یه جای دیگه با آدمای دیگه متولد بشی.