گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

لب‌های تو ادامه درخت‌های شاه توت و گیلاس‌اند، به وقت تابستان. و من کسی که اجازه ورود به باغت را ندارد.
از دور تماشا می‌کنم.

  • ایزابلا ایزابلایی
پدربزرگم نشسته است روی مبل و بامزه‌ترین بازی ممکن را با بچه‌ای دوساله و من راه انداخته است. او گوشی‌اش بند دارد از همان‌هایی که به گردن آویزان می‌کنی. گوشی‌اش را روی فرش می‌گذارد و بندش را به طرف خودش پهن می‌کند و بعد به بچه دوساله می‌‌گوید بیا گوشی را بردار و بچه دوساله تا دستش به گوشی می‌رسد پدربزرگم بند را می‌کشد به طرف خودش و من هی بچه را تشویق می‌کنم و هنگام کشیدن بند هارهار می‌خندم. دست آخر بچه دوساله دستش را می‌خواند و حتی وقتی شکلات روی گوشی گذاشتیم مدتی مکث کرد و حرکتی انجام نداد، تا اینکه پدربزرگم یک فکر بکر به ذهنش رسید او آزاد و رها روی مبل نشست و دست‌هایش را در هوا چرخاند و به بچه دوساله گفت ببین من بند را نگرفتم حالا بیا و گوشی را بردار، ولی ای دل غافل او بند گوشی را به پایش انداخته بود، گمان نمی‌کنم هیچ‌کدام از مردم دنیا آن لحظه چنان مسرور و شاد بوده باشند که من هنگام کشیدن بند گوشی با پای پدربزرگم بلندترین و طولانی‌ترین قهقهه ممکن را سردادم.
  • ایزابلا ایزابلایی
برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. زندگی قشنگ بود. با همه دردهایش قشنگ بود. برگشتم و رنگ‌ها را برداشتم، نشستم به رنگ کردن زخم‌ها. دانه دانه. آرام آرام.
  • ایزابلا ایزابلایی
یک کارجدید شروع کرده‌ام توی خانه، نمی‌دانم بگیرد یا نه. اما حال دلم را خوب می‌کند، وقتی انجامش می‌دهم از همه‌چی رها می‌شوم. همه آدم‌ها باید کارهای ریزکوچکی را یاد بگیرند برای وقت‌های دلتنگی. برای روزهای بی‌رمق.
  • ایزابلا ایزابلایی
بعضی‌ وقت‌ها که داری تو ناامیدی دست‌ و پا می‌زنی جرقه امیدی یهویی می‌زنه به سرت، یه امیداشباع که نمی‌دونی از کجا اومده، با شنیدن یه آهنگ، با پا گذاشتن توی مکان خاصی یا با دیدن یه چیزایی یا بدون همه این‌ها، امید افسارگسیخته می‌زنه به دل و قلبت. می‌زنه به فکرت و در می‌ره، امیدی که میگه ناامیدی‌هات رفع می‌شه، حالت خوب میشه، یا رویاهات الکی نیست. کاش میشد بمونه. کاش می‌شد این امیدرو نگه داشت.
  • ایزابلا ایزابلایی

به جز دوران بچگی‌ام هیچ‌وقت قلک نداشتم، در تمام این سال‌ها خرجم بیشتر از دخلم بوده است و همیشه‌ی خدا چه وقتی که سرکار رفته‌ام و چه وقتی که پول توجیبی گرفته‌ام، یک هفته شاهانه زندگی کرده‌ام و سه هفته فقیرانه. یعنی بیشتر مواقع پول‌ها را برای هیچ باد هوا کرده‌ام و تمام شده، سبک زندگی‌ام اینطور بوده است، یعنی خرج چیزهای نالازم و غیرضروری زندگی در شرایطی که چیزهای لازم زندگی‌ام خیلی بیشتر بوده است. اینطور بوده‌ام که بدون فکر پول را بده برود. هیچ‌وقت در کنار خرج‌کردن‌هایم پس‌انداز نداشته‌ام. اما توی بیست و پنج‌سالگی‌ به این نتیجه رسیده‌ام که آدم باید به فکر روزهای بی‌پولی باشد، باید برای پولی که درمی‌آورد و پولی که دارد و پولی که خرج می‌کند برنامه بریزد. قشرمتوسط باید با دودوتا چهارتا زندگی‌اش را پیش ببرد، باید همیشه یک‌جوری سرکند که روزهای آخرماه کیف پولش تارعنکبوت نبندد. یک قلک خریدم و پول‌هایی که احساس می‌کنم اگر توی کیف پولم بماند نمی‌توانم خرجشان نکنم را توی شکم زرد باب اسفنجی می‌اندازم، عجب لذتی دارد. می‌خواهم بعد از یک مدت طولانی که بازش کردم بروم با پولش یک چیزی بگیرم که حالم را خوب کند، روی قلکم نوشته‌ام قلک خوشی.

  • ایزابلا ایزابلایی
درست در جایی که یک دقیقه قبل به تصادف فکر می‌کردی و فکر می‌کردی، از شر یک تصادف کشنده نجات پیدا می‌کنی. من اسمش را قدرت ذهن می‌گذارم. قدرت بی‌نهایت ذهن.
  • ایزابلا ایزابلایی
نشستم به گریه کردن. مثل ابربهار. به خودم گفتم چی شده و چرا اینجوری گریه می‌کنم؟ هیچی نشده بود که من داشتم اونجوری واسش گریه می‌کردم، همیشه همونجوری بود. همونجوری مونده بود. همیشه من خودم رو گم و گور کرده بودم وسط خنده‌ها و لبخندها.
 روی یه کاغذ نوشتم من خوابم میاد، من‌رو بیدار نکنید می‌خوام یک سال بخوابم و چسبوندم در اتاقم.

هرکی از کنار در رد شد یه خنده‌ای زد و ریزریز خندید که این چیه؟ چه بامزه‌است، مگه میشه یک سال خوابید؟ هیچ‌کس فکر دیگه‌ای نکرد، هیچکس نفهمید. هیچ‌کس نمی‌تونه بفهمه. در نهایت همیشه آدمهان که تنها می‌مونن.
حتی اگه صدای همدیگه‌رو از دیوارای نازک اتاقاشون بشنون حتی اگه سایه‌ی همدیگه رو هنگام رد شدن از کنار در اتاق ببینن، حتی اگه یادداشت‌های هم رو مسخره کنن و چندساعت بعد راجع‌بهش حرف بزنن می‌تونن یه دنیا با هم فاصله داشته باشن، درونشون می‌تونه مریخ باشه.

 نشستم به گریه کردن، چون می‌خواستم بعدش خوب شم، می‌خواستم این سنگینی که رو دلم بود بریزه بیرون. برای چیزی که نمی‌دونستم دقیقا چیه، برای همون چیزایی که نخواستم بهشون فکر کنم ولی خواستم گریه‌اشون کنم. گریه کردن بعضی چیزا از فکر کردن بهشون خیلی راحت‌تره.

وسطش چشمام‌رو باز کردم و گفتم یادم بمونه یه چندتا بسته دستمال کاغذی بگیرم قایم کنم زیرتختم. اون لحظه هیچ دستمالی تو اتاقم نبود و من برای اینکه هیچ دستمالی تو اتاقم ندارم بیشتر گریه‌ام گرفت و مجبور شدم با لباسم اشکام و آب بینیم رو پاک کنم.

پنج دقیقه بعدش هرچی فکر کردم چیزی نبود براش گریه کنم. بعدش خیلی می‌چسبید پتو رو تا سر بکشم روی خودم و بخوابم ولی بخاطر گرمای هوا پتوهارو جمع کرده بودم و تو اتاقم نبودن. حتی یه ملحفه هم نبود، شبش بود ولی اون لحظه هرچی گشتم نبود. بخاطر همین بازم گریه کردم. آدم ضعیفی شده بودم که می‌خواستم برای همه‌ی چیزای بی‌ارزش گریه کنم. بعدش خوابم می‌اومد اشکام خشک شده بود.
چهارتا مانتو برداشتم کشیدم روم. نوک انگشتام‌رو بیشتر پوشوندم چون همیشه از اینکه نوک انگشتام بیرون باشه احساس ناامنی می‌کنم، بعد که بیدار شدم، دیگه گریه‌هام تموم شده بود، یواشکی لای در رو باز کردم و کاغذ رو از روی در برداشتم، پشتش نوشتم یه سال تموم شد، اگه دوست داشتین می‌تونین بیدارم کنین.
  • ایزابلا ایزابلایی
-خوب بلدی‌ها ناقلا!
 چیو؟
- چه فرقی می‌کنه، هرچی.مثلا همین که خیلی قشنگ سکوت می‌کنی.
چه فرقی می‌کنه، حرف نزدن،حرف نزدنه دیگه. مگه خود تو یا بقیه حرف نزدنتون طور دیگه‌ایه؟
- اما آدمش فرق می‌کنه.
  • ایزابلا ایزابلایی

وقتی توی کیفم زیاد پول دارم با خودم فکر می‌کنم وقت‌های بی‌پولی چطور دوام می‌آورم؟

وقتی کسی را دوست دارم با خودم می‌گویم، چطور می‌شود بدون دوست داشتن کسی دوام آورد؟

وقتی ظاهرا همه‌چیز مرتب است و هیچ مشکلی نیست، با خودم می‌گویم چطور با آن‌همه مشکل دوام آوردم؟


  • ایزابلا ایزابلایی