از دور تماشا میکنم.
به جز دوران بچگیام هیچوقت قلک نداشتم، در تمام این سالها خرجم بیشتر از دخلم بوده است و همیشهی خدا چه وقتی که سرکار رفتهام و چه وقتی که پول توجیبی گرفتهام، یک هفته شاهانه زندگی کردهام و سه هفته فقیرانه. یعنی بیشتر مواقع پولها را برای هیچ باد هوا کردهام و تمام شده، سبک زندگیام اینطور بوده است، یعنی خرج چیزهای نالازم و غیرضروری زندگی در شرایطی که چیزهای لازم زندگیام خیلی بیشتر بوده است. اینطور بودهام که بدون فکر پول را بده برود. هیچوقت در کنار خرجکردنهایم پسانداز نداشتهام. اما توی بیست و پنجسالگی به این نتیجه رسیدهام که آدم باید به فکر روزهای بیپولی باشد، باید برای پولی که درمیآورد و پولی که دارد و پولی که خرج میکند برنامه بریزد. قشرمتوسط باید با دودوتا چهارتا زندگیاش را پیش ببرد، باید همیشه یکجوری سرکند که روزهای آخرماه کیف پولش تارعنکبوت نبندد. یک قلک خریدم و پولهایی که احساس میکنم اگر توی کیف پولم بماند نمیتوانم خرجشان نکنم را توی شکم زرد باب اسفنجی میاندازم، عجب لذتی دارد. میخواهم بعد از یک مدت طولانی که بازش کردم بروم با پولش یک چیزی بگیرم که حالم را خوب کند، روی قلکم نوشتهام قلک خوشی.
وقتی توی کیفم زیاد پول دارم با خودم فکر میکنم وقتهای بیپولی چطور دوام میآورم؟
وقتی کسی را دوست دارم با خودم میگویم، چطور میشود بدون دوست داشتن کسی دوام آورد؟
وقتی ظاهرا همهچیز مرتب است و هیچ مشکلی نیست، با خودم میگویم چطور با آنهمه مشکل دوام آوردم؟