پدربزرگم نشسته است روی مبل و بامزهترین بازی ممکن را با بچهای دوساله و من راه انداخته است. او گوشیاش بند دارد از همانهایی که به گردن آویزان میکنی. گوشیاش را روی فرش میگذارد و بندش را به طرف خودش پهن میکند و بعد به بچه دوساله میگوید بیا گوشی را بردار و بچه دوساله تا دستش به گوشی میرسد پدربزرگم بند را میکشد به طرف خودش و من هی بچه را تشویق میکنم و هنگام کشیدن بند هارهار میخندم. دست آخر بچه دوساله دستش را میخواند و حتی وقتی شکلات روی گوشی گذاشتیم مدتی مکث کرد و حرکتی انجام نداد، تا اینکه پدربزرگم یک فکر بکر به ذهنش رسید او آزاد و رها روی مبل نشست و دستهایش را در هوا چرخاند و به بچه دوساله گفت ببین من بند را نگرفتم حالا بیا و گوشی را بردار، ولی ای دل غافل او بند گوشی را به پایش انداخته بود، گمان نمیکنم هیچکدام از مردم دنیا آن لحظه چنان مسرور و شاد بوده باشند که من هنگام کشیدن بند گوشی با پای پدربزرگم بلندترین و طولانیترین قهقهه ممکن را سردادم.