نشستم به گریه کردن. مثل ابربهار. به خودم گفتم چی شده و چرا اینجوری گریه میکنم؟ هیچی نشده بود که من داشتم اونجوری واسش گریه میکردم، همیشه همونجوری بود. همونجوری مونده بود. همیشه من خودم رو گم و گور کرده بودم وسط خندهها و لبخندها.
روی یه کاغذ نوشتم من خوابم میاد، منرو بیدار نکنید میخوام یک سال بخوابم و چسبوندم در اتاقم.
هرکی از کنار در رد شد یه خندهای زد و ریزریز خندید که این چیه؟ چه بامزهاست، مگه میشه یک سال خوابید؟ هیچکس فکر دیگهای نکرد، هیچکس نفهمید. هیچکس نمیتونه بفهمه. در نهایت همیشه آدمهان که تنها میمونن.
حتی اگه صدای همدیگهرو از دیوارای نازک اتاقاشون بشنون حتی اگه سایهی همدیگه رو هنگام رد شدن از کنار در اتاق ببینن، حتی اگه یادداشتهای هم رو مسخره کنن و چندساعت بعد راجعبهش حرف بزنن میتونن یه دنیا با هم فاصله داشته باشن، درونشون میتونه مریخ باشه.
نشستم به گریه کردن، چون میخواستم بعدش خوب شم، میخواستم این سنگینی که رو دلم بود بریزه بیرون. برای چیزی که نمیدونستم دقیقا چیه، برای همون چیزایی که نخواستم بهشون فکر کنم ولی خواستم گریهاشون کنم. گریه کردن بعضی چیزا از فکر کردن بهشون خیلی راحتتره.
وسطش چشمامرو باز کردم و گفتم یادم بمونه یه چندتا بسته دستمال کاغذی بگیرم قایم کنم زیرتختم. اون لحظه هیچ دستمالی تو اتاقم نبود و من برای اینکه هیچ دستمالی تو اتاقم ندارم بیشتر گریهام گرفت و مجبور شدم با لباسم اشکام و آب بینیم رو پاک کنم.
پنج دقیقه بعدش هرچی فکر کردم چیزی نبود براش گریه کنم. بعدش خیلی میچسبید پتو رو تا سر بکشم روی خودم و بخوابم ولی بخاطر گرمای هوا پتوهارو جمع کرده بودم و تو اتاقم نبودن. حتی یه ملحفه هم نبود، شبش بود ولی اون لحظه هرچی گشتم نبود. بخاطر همین بازم گریه کردم. آدم ضعیفی شده بودم که میخواستم برای همهی چیزای بیارزش گریه کنم. بعدش خوابم میاومد اشکام خشک شده بود.
چهارتا مانتو برداشتم کشیدم روم. نوک انگشتامرو بیشتر پوشوندم چون همیشه از اینکه نوک انگشتام بیرون باشه احساس ناامنی میکنم، بعد که بیدار شدم، دیگه گریههام تموم شده بود، یواشکی لای در رو باز کردم و کاغذ رو از روی در برداشتم، پشتش نوشتم یه سال تموم شد، اگه دوست داشتین میتونین بیدارم کنین.
روی یه کاغذ نوشتم من خوابم میاد، منرو بیدار نکنید میخوام یک سال بخوابم و چسبوندم در اتاقم.
هرکی از کنار در رد شد یه خندهای زد و ریزریز خندید که این چیه؟ چه بامزهاست، مگه میشه یک سال خوابید؟ هیچکس فکر دیگهای نکرد، هیچکس نفهمید. هیچکس نمیتونه بفهمه. در نهایت همیشه آدمهان که تنها میمونن.
حتی اگه صدای همدیگهرو از دیوارای نازک اتاقاشون بشنون حتی اگه سایهی همدیگه رو هنگام رد شدن از کنار در اتاق ببینن، حتی اگه یادداشتهای هم رو مسخره کنن و چندساعت بعد راجعبهش حرف بزنن میتونن یه دنیا با هم فاصله داشته باشن، درونشون میتونه مریخ باشه.
نشستم به گریه کردن، چون میخواستم بعدش خوب شم، میخواستم این سنگینی که رو دلم بود بریزه بیرون. برای چیزی که نمیدونستم دقیقا چیه، برای همون چیزایی که نخواستم بهشون فکر کنم ولی خواستم گریهاشون کنم. گریه کردن بعضی چیزا از فکر کردن بهشون خیلی راحتتره.
وسطش چشمامرو باز کردم و گفتم یادم بمونه یه چندتا بسته دستمال کاغذی بگیرم قایم کنم زیرتختم. اون لحظه هیچ دستمالی تو اتاقم نبود و من برای اینکه هیچ دستمالی تو اتاقم ندارم بیشتر گریهام گرفت و مجبور شدم با لباسم اشکام و آب بینیم رو پاک کنم.
پنج دقیقه بعدش هرچی فکر کردم چیزی نبود براش گریه کنم. بعدش خیلی میچسبید پتو رو تا سر بکشم روی خودم و بخوابم ولی بخاطر گرمای هوا پتوهارو جمع کرده بودم و تو اتاقم نبودن. حتی یه ملحفه هم نبود، شبش بود ولی اون لحظه هرچی گشتم نبود. بخاطر همین بازم گریه کردم. آدم ضعیفی شده بودم که میخواستم برای همهی چیزای بیارزش گریه کنم. بعدش خوابم میاومد اشکام خشک شده بود.
چهارتا مانتو برداشتم کشیدم روم. نوک انگشتامرو بیشتر پوشوندم چون همیشه از اینکه نوک انگشتام بیرون باشه احساس ناامنی میکنم، بعد که بیدار شدم، دیگه گریههام تموم شده بود، یواشکی لای در رو باز کردم و کاغذ رو از روی در برداشتم، پشتش نوشتم یه سال تموم شد، اگه دوست داشتین میتونین بیدارم کنین.