گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

دوس داری بنویسی ولی نمیاد. مثل وقتایی که دوس نداری بنویسی ولی میاد، داری خواب می‌ری ولی میاد و میریزه تو ذهنت. با خودت می‌گی حالا نه. ادامه نده. خوابم میاد. هی می‌خوای یادت بمونه و فردا بتونی بنویسیش ولی می‌دونی که یادت می‌ره، می‌دونی که مثل دفعه‌های قبل‌تر هدر می‌ره. ولی نمی‌تونی کاریش کنی. زندگی‌ام همینجوریه. حس‌هایی که در لحظه داری و نمی‌تونی کاریشون کنی. حس دوست داشتن کسی که نمی‌دونه و بعد هدر رفتن اون حس. با خودت می‌گی الان نه. میشه یه وقت دیگه. میشه یه روز دیگه که شاید یه چیزایی عوش بشه. ولی نمی‌شه. دوست داشتنه تموم نمیشه. تو هم نمی‌تونی کاریش کنی. درست مثل تنفر. که یه موقعی می‌خوای متنفر باشی ولی نمی‌تونی. دست خودت نیس. تنفره نمیاد. یه روزی میاد که به کارت نمیاد. لبریزی. مدام پر و خالی میشی. ولی اینا همش مثه یه پازل می‌مونه که هیچ‌جوره با هم جور درنمیاد. زندگی‌رو میگم.
  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۴)

همینطوره .. بهش فکر کرده بودم منم ..
  • مجید مویدی
  • جمله ی آخر، دقیقا و دقیقا، به جا بود و به نظرم به بهترین شکلش به کار رفته بود؛ "زندگی رو می کم". آفرین.
    بله. دقیقا همینه. به قولِ شازده کوچولو، همیشه یه جای کار می لنگه.
    پاسخ:
    اگه هم یه جای کار نلنگه فک میکنم بازم یه جار کار میلنگه که هیچ جای کار نمی‌لنگه :)) جمله قصار شد.
  • مجید مویدی
  • برای پست "نمی ارزد":
    کافکا، بعضی وقتا با خودش اینطور فکر می کرد که "من به درد این زندگی نمی خورم...واسه ش ساخته نشدم". شاید شما هم شرقِ ذهنت، "کافکا" شده.
    پاسخ:
    عه چه جالب. بعضی از کامنتاتون هیجان انگیزه. شرق ذهنم کافکا شده.
  • آقای خوش فکر
  • کاش دست خودمون بود و میتونستیم تعیین کنیم که در لحظه چه حسی داشته باشیم