دوس داری بنویسی ولی نمیاد. مثل وقتایی که دوس نداری بنویسی ولی میاد، داری خواب میری ولی میاد و میریزه تو ذهنت. با خودت میگی حالا نه. ادامه نده. خوابم میاد. هی میخوای یادت بمونه و فردا بتونی بنویسیش ولی میدونی که یادت میره، میدونی که مثل دفعههای قبلتر هدر میره. ولی نمیتونی کاریش کنی. زندگیام همینجوریه. حسهایی که در لحظه داری و نمیتونی کاریشون کنی. حس دوست داشتن کسی که نمیدونه و بعد هدر رفتن اون حس. با خودت میگی الان نه. میشه یه وقت دیگه. میشه یه روز دیگه که شاید یه چیزایی عوش بشه. ولی نمیشه. دوست داشتنه تموم نمیشه. تو هم نمیتونی کاریش کنی. درست مثل تنفر. که یه موقعی میخوای متنفر باشی ولی نمیتونی. دست خودت نیس. تنفره نمیاد. یه روزی میاد که به کارت نمیاد. لبریزی. مدام پر و خالی میشی. ولی اینا همش مثه یه پازل میمونه که هیچجوره با هم جور درنمیاد. زندگیرو میگم.