برداشتم یک سبد گیلاس خوردم، بدون لحظهای وقفه یا فکر کردن. یکی پس از دیگری. شیرین بود. هرکدام که زیر دندانهایم له میشد ولع خوردن بعدی میآمد سراغم. تمام که شد بلند شدم کنار پنجره ایستادم دماغم را به پنجره چسباندم، طبق معمول چربی پوستم پنجره را لکه کرد. بیرون پر بود. پر از برجهای بدقواره روی هم سوار شده، پر از چراغهای روشن و خاموشی که گاهی چشمک میزدند، پر از آدمهایی که هرکدامشان یک دنیای دیگر بود. نگاه کردم با ولع. بیشتر و بیشتر. نمیدانم چندساعت یا دقیقه گذشته بود. گفت دنبال چیزی میگردی؟
-چی؟
خیلی وقته داری با دقت نگاه میکنی انگار دنبال یه چیز خاصی.
-خوشم میاد.
حوصلهات سرنمیره؟
نگاه میکنم که حوصلم سرنره.
بدون حرف رفت بیرون. باز ادامه دادم به نگاه کردن. لحظهای بعد فکر کردم تمام آن چیزهایی که میبینم مال من هستند، آدمها، خانهها، برجها، ماشینها همه و همه. صدا زدم به نظرت چی میشه همهی شهر مال یک نفر باشد؟
- چی؟
مال منه. همه شهر مال منه.
اومد جلوم. هم خندهاش گرفته بود هم متعجب بود. گفتم تو نمیتونی اینچیزها رو درک کنی. دوتا گیلاس آویز کرد به گوشم گفت من تا حالا شهر نداشتم که ببینم چجوریه ولی یه دنیای بزرگ داشتم که با گوشواره گیلاس قوانین هستی رو وضع میکنه و هارهار خندیدیم.
-چی؟
خیلی وقته داری با دقت نگاه میکنی انگار دنبال یه چیز خاصی.
-خوشم میاد.
حوصلهات سرنمیره؟
نگاه میکنم که حوصلم سرنره.
بدون حرف رفت بیرون. باز ادامه دادم به نگاه کردن. لحظهای بعد فکر کردم تمام آن چیزهایی که میبینم مال من هستند، آدمها، خانهها، برجها، ماشینها همه و همه. صدا زدم به نظرت چی میشه همهی شهر مال یک نفر باشد؟
- چی؟
مال منه. همه شهر مال منه.
اومد جلوم. هم خندهاش گرفته بود هم متعجب بود. گفتم تو نمیتونی اینچیزها رو درک کنی. دوتا گیلاس آویز کرد به گوشم گفت من تا حالا شهر نداشتم که ببینم چجوریه ولی یه دنیای بزرگ داشتم که با گوشواره گیلاس قوانین هستی رو وضع میکنه و هارهار خندیدیم.