دستم را بخار قابلمه سوزانده و درد جانکاهی تا رگ و گوشت دستم حس میکنم، صدای بلعیدن آب از توی دهانه سینک ظرفشویی اذیتم میکند و شروع کارم با شکست مواجه شده است، کمی دلسرد شدهام اما قصد عقب نشینی و این چیزها را ندارم. تصمیم برای رفتن به مصاحبه یک دانشگاه با شرایط خاص یا نرفتنش مدام توی ذهنم ول میخورد، احساس میکنم میخواهم هیچجایی نروم. به دانشگاه نروم. به محل کار نروم، به مهمانی نروم. به عروسیهایی که هرشب دعوت میشویم و باید زورکی لبخند بزنم به آدمهایی که دوستشان ندارم اذیتم میکند. این زندگی دارد اذیتم میکند، دست انداخته لای گردنم و با لبخند فشار میدهد، این زندگی اذیتکننده به اذیتهایش نمیارزد.
:|