رفتم عکاسی. حالا عکاسی مگه با عکاسی فرق داره؟ خب من به یه دونه عکاسی فقط عادت داشتم و دارم، وقتی به یه جایی عادت میکنم نمیخوام به جای دیگهای عادت کنم. عکاسم یه پیرمرد زشتِ با موهایی که جلوشون ریخته ولی یه چندتایی پشم هنوز مونده جلوی سرش. با عینکی که میاره تک بینیش و ابروهای زمختش، تازه فوتوشاپ هم بلده و خیلی کم حرف میزنه. با همون مغازه کوچیکش که همیشه همونی بوده که قبلشم بوده. من نمیتونم چیزی از قبلش یاد بیارم که اونجوری نباشه. مامانم و همه اعضای خونه هروقت من میام عکس بگیرم هی اصرار دارن که من نرم اون عکاسی چون یه عکاسی خیلی بهتر از اون سراغ دارن که وقت سرخاروندنم نداره. من یه دفعه رفتم اونجا که دیدم یه عالمه شلوغه، با اینحال توی ده دقیقه گفتن کارم رو راه میندازن ولی من نتونستم بمونم، به خواهرم گفتم میشه بریم همون عکاسی. بعد رفتیم همونجا. راهش خیلی دور بود. مجبور شدیم کلی پیاده بریم. اونجا اصلا مشتری نداشت. یا شایدم یه دونه مثلا. ولی من دوست داشتم برم اونجامن نمیخوام از اون پیرمرده دل بکنم. نمیخوام عکاسم رو عوض کنم. نمیخوام به جز اون پیرمرد زمخت کسی بهم بگه چجوری بشینم، چون من از عکس گرفتن خوشم نمیاد. از عکس سه در چهار گرفتن بدم هم میاد. چرا باید برای عکس سه در چهار برم جایی که دوستش ندارم؟ چرا باید دوتا چیز رو دوست نداشته باشم؟ هم عکس سه در چهار رو هم عکاسم رو؟ وقتی که میتونم فقط یک چیز رو دوست نداشته باشم. من از جایی که آدمها زیاد حرف بزنن بدم میاد. از جایی که نذارن فکر کنم بدم میاد. من همیشه حواسم پرته. همیشه حواسم تو خودمه. بدم میاد برم جایی که مجبور باشم حواسم تو خودم نباشه. من پنج دقیقه تو جاهای شلوغ باشم باید نیم ساعت برم یه جایی که فکرم هوا بخوره. نمیتونم. میخوام عکاسم همون باشه. میخوام حتی اگه همه مشتریهاش هم رفتن اون عکاسی خوبه که تازه اشانتیون هم کلی چیزمیز میدن من بازم برم همون عکاس پیرمرده که هیچی نمیده و با آدم خیلی حرف نمیزنه. عکسات رو میذاره تو کاور و میگه مثلا هفت تومن. هفت تومن میدی. تازه میتونی همونجا بشینی و کلی عکسایی که گرفته از قدیما رو نگاه کنم. با هیچکسم حرف نزنم. اصلا مگه حالا عکاسی با عکاسی فرق داره؟